در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

من از مصاحبت آفتاب می آیم ...

با نور چراغ قوه موبایل در حال عیب یابی دوربین مداربسته ساختمان بودیم 

پسر خردسال همسایه همراهش بود و انباری کمی تاریک.

 همسایه موبایل سنگین وزنش را به من داد و خواست نور را سمت دستگاه بگیرم تا او زوایای مختلف را بررسی کند؛ حدس مان این بود که ترانس سوخته. 

نگاه نگران پسرک که چشم در چشم من دوخته بود در تاریکی توجهم را به خود جلب کرد؛

وقتی با چهره پرسشگرم مواجه شد، ابتدا کمی تعلل کرد اما سرانجام با لحن ظریف و شیرینش گفت:

مواظب باش گوشی بابام از دستت نیفته، پات خیلی درد می گیره!!

تنهایی علی ...


درد علی (ع) دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ‌ملجم در فرق سرش احساس می‌کند و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمه‌های شب خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله درآورده است …

 ما تنها بر دردی می‌گرییم که از شمشیر ابن ‌ملجم در فرق سرش احساس می‌کند اما این درد علی نیست؛ دردی که چنان روح بزرگی را به ناله درآورده است، «تنهایی» است که ما آن را نمی‌شناسیم!

دکتر شریعتی

در صحبت مولانا ...


شبلی طعام خلیفه را در کوی برای سگان می‌انداخت گفتند اگر خلیفه بفهمد روزگارت سیاه است؛ گفت سخن مگوی و نام مبر که اگر سگان دریابند طعام از کدام مطبخ آمده است لب نخواهند زد!


"در صحبت مولانا"/حسین الهى قمشه‌ای /انتشارات سخن

شعر می بافم!


واژه هایی درهم

قطعه هایی از غم

درد و زخم و مرهم 

رنج و شادی با هم

شعر می بافم!


دشت ها و بیشه ها

فکرها،  اندیشه ها

 تیشه ها، ریشه ها !

ریشه های سست و محکم

شعر می بافم!


ترس و حزن و آرزو 

بغض پنهان در گلو

قهر و وصل و گفتگو

عشق و نفرت در هم

شعر می بافم!


سرخوشانه، شادمان

با نخ رنگین کمان

رشته های آذرخشی بی امان

آب و آتش با هم

شعر می بافم!


شاعری یعنی همین

تا ز شوری دلنشین

یا ز سوزی آتشین

سر بر آرد آهم

شعر می بافم!



این نیمه شب برفی ...

چه شوری در دلم می ریزد این نیمه شب برفی ... 

شادی کودکانه‌ای سراسر وجودم را در بر گرفته است؛مرتب سمت پنجره می روم ، نیمی از پرده را کنار می زنم و چشم می دوزم به دانه های رقصان برف که فضا را به تسخیر خود در آورده اند؛  تلألو نقره فام این بارش نرم شبانگاهی زیر نور چراغهای حیاط ،به جانم شور و شوق زاید الوصفی می بخشد  ...

چه زیباست این آبشار سپید جاری از چشمه های آسمان به سوی دره های زمین ...

 

سیاه‌تر از سیاهی

دشمن هرگز توی بوقِ صادق‌بوقی پنهان نمی‌شود؛

دشمن هرگز در فنجان قهوه‌ی کافی‌شاپ‌ها حل نمی‌شود؛

دشمن هرگز به طُره‌ی گیسوان دختران شهر نمی‌آویزد؛

دشمن غبار است، غباری خاکستری که از آتشِ جهل بر می‌خیزد و خزنده و مخفی می‌نشیند روی قشر خاکستری مغز و سلول‌های مغز. از آن‌پس همه‌چیز را یا سیاه می‌بیند یا سفید؛

یا حق می‌بیند یا باطل؛

یا خودی می‌بیند یا غیرخودی؛

و آن چشم‌ها که خود را سفید و برحق و خودی می‌بیند، همه‌ی جهان را سیاه و باطل و غیرخودی خواهد دید؛

دشمن دقیقا همین نوع نگاه است.

داعش یعنی چه؟

یعنی همین! 

یعنی افراط‌گرایی و تندروی و [خود]برحق پنداری مطلق؛

و من که کارم این بود که هرروز مورچه را به خانه‌اش بر گردانم و چای را با طعم خدا بنوشم  و سلام کنم به پیامبری که از کنار خانه‌مان رد می‌شود، می‌دانستم که بالاتر از سیاهی هم رنگی هست: 

سیاه‌تر!

و این سیاه‌تر که  اکنون روی سیاهی را گرفته است، همان دودی است که از گور سیاه و سفید کردن جامعه بلند شد؛

و چاره آنجا بود که باید به جای حجاب‌بان، مهربان می‌گماشتید، عشقبان می‌گماشتید، زیبابان می‌گماشتید؛ 

نگماشتید و زشتی، زشت‌تر زایید؛ افراط، افراطی‌تر زایید، خشونت، خشم زایید؛

جامعه‌ی  بی‌مروّت و بی‌مدارا، همین می‌شود: داعش‌پرور؛

اما اینک دیگر داعش را نمی‌شود کشت؛

داعش آدم نیست که کشتنی باشد، ماجراست. تماشای معوج جهان است. خوانش اشتباهی دین است؛

جنون افسارگسیخته‌ی جزم و‌ جمود است؛

اینک نه اسلحه به‌کار می‌آید، نه چوبه‌ی دار؛

آن‌که خود را می‌کشد، کجا از مجازات مردن می‌هراسد؟!

اینک این ماییم که می‌توانیم به یاری‌تان بیایم!  

ما: 

یعنی شعر، یعنی قصه، یعنی هنر، یعنی عشق، یعنی زیبایی … 

در برابر این‌همه زشتی، در برابر این غبارِ نشسته بر سلول‌های منجمدِ مغز، این تعصبِ سیمانیِ جاگرفته در جمجمه‌ها؛

نه انتقام سخت، که التیامِ نرم، چاره‌گر است؛

این جامعه پرستار می‌خواهد نه منتقم؛

درد، درمان می‌خواهد، بیمار دوا می‌خواهد، زخم، مرهم می‌خواهد، شهر به شفا محتاج است؛

شستن و روبیدن و زدودن زهری که به جای خون در رگان کوچه و خیابان می‌گردد؛

نه به یک‌شب و یک‌روز، نه به این‌هفته و این‌ماه؛

که به سال‌ها و به سال‌ها و به سال‌ها…

که به دوران باید درمان شود …

اما افسوس شما تازه به دوران رسیده‌اید، درمان نمی‌دانید، دوا هم ندارید…

عرفان نظرآهاری  


آیا حس زیبایی شناسی ما ایرانی ها مختل شده است ؟!

گاهی فکر می کنم حس زیبایی شناسی ما ایرانی ها مختل شده است؛ این، از وضع چهره ها و ظواهر برخی هموطنان، تا حد زیادی پیداست. 

از خودم می پرسم آیا واقعاً این تغییراتی که عده‌ای در سر و صورت  و بدن خود می دهند زیباست؟! 

مثلاً ابروهایی که در صورت بعضی خانم ها طراحی یا کاشته یا هر کار دیگری( که اسمش را نمی دانم) می شود آیا واقعاً چهره را زیباتر می کند؟! آیا این ابروهای پهن و سیاه و سهمگین توی ذوق نمی زند؟!

یا مثلاً کاشتن و پیوند زدن گونه هایی که مثل یک تکه گوشت اضافه روی صورت خودنمایی می‌کند و به دیوار طبله کرده از رطوبت می ماند آیا واقعاً به زیبایی چهره می افزاید؟ 

خانم همسایه ما در سن ۵۰ سالگی عمل زیبایی پستان انجام داده و مقداری گوشت اضافه (یا هر چیز دیگر) وارد بدنش کرده  و  حالا از نفس تنگی می نالد، از او پرسیدم آیا همسرت اینطور خواسته؟ جواب داد: 

نه، تازه شوهرم کلی در اتاق عمل دعوام کرد تا منصرفم کند!

می گفت همسرش تا لحظه عمل از این موضوع خبر نداشته و فکر می‌کرده زنش سرطان سینه دارد!

آن یکی خانم همسایه، ابروهایش قشنگ و طبیعی و بی عیب و نقص بود اما چند وقت است که بی هیچ اغراقی ،من از مواجه شدن با او می ترسم چون ناگهان ابروهای زمخت و سیاه و بد قواره ای در صورتش ظاهر شده که هیچ تناسبی با اجزای دیگر چهره اش ندارد؛ از طرفی  اصلا مو داخل ابرویش نیست و انگار با ماژیک مشکی، یک ابروی صاف و یکدست و بی مو در پیشانی اش نقاشی کرده اند. تازه با این چهره مصنوعی، خیلی هم احساس زیبایی می کند و موقع حرف زدن، صورتش را بی اندازه جلو می آورد تا آدم را متوجه عمق زیبایی اش کند !

یاد دوستی چادری افتادم که روزی با هم در خیابان قدم می زدیم؛ آن طرف خیابان، چشمم به تابلوی یک سالن آرایش افتاد که رویش، در کنار چند واژه عجیب و غریب دیگر نوشته شده بود: «هاشور ابرو» 

 پرسیدم هاشور ابرو یعنی چی؟

او در حالی که متفکرانه به تابلو نگاه می کرد لبش را پیچاند و گفت:

 نمی‌دونم ، شاید ابروها  رو با یه موادی می شورند!!

آنجا بود که به خودم امیدوار شدم و فهمیدم نامتمدن تر (!!) از من هم  پیدا می شود!

من آقای گاو هستم!

در یک مدرسه راهنمایی دخترانه کار می کردم و چند سالی بود که مدیر شده بودم. چند دقیقه مانده به زنگ تفریح، مردی با ظاهری آراسته وارد دفتر مدرسه شد و گفت: با خانم... دبیر کلاس دوم کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال کنم. 

از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو آمده، ایشان متوجه می شوند چه کسی آمده. تعجب کردم و موضوع را به خانم دبیر  گفتم. 

یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم! از او خواستم پیش پدر این دانش آموز برود. با اکراه پذیرفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: من گاو هستم!

معلم پاسخ داد خواهش میکنم، ولی ...

مرد ادامه داد شما بنده را به خوبی می شناسید. من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید... دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، میدونید ... 

 بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم. ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می‌توانستم اندکی به شما کمک کنم. خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم گفتگو کردند. 

آن آقا، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و رفت. وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم روی آن نوشته شده بود: دکتر فلانی عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه ...  (نویسنده: ناشناس)

تحلیل و تجویز کاربردی: 

خشونت آن گونه که ما فکر می کنیم فقط محدود به خشونت فیزیکی و بدنی نیست. عموما ما درگیری های فیزیکی یا تعرض جنسی را خشونت می دانیم ولی واقعیت آنست که دامنة خشونت حوزه های گسترده تری دارد از جمله خشونت زبانی. 

وقتی توهین می کنیم، قومی را مسخره می کنیم، صاحبان یک عقیده را تحقیر می کنیم، وقتی تهمت یا برچسب می زنیم یا تهدید می کنیم همه این ها خشونت است؛ منتها خشونت زبانی بدون خون و خونریزی است. خشونت زبانی از درون می کُشد. تا حالا هیچ کس را دیده اید که به دلیل اینکه مسخره شده و یا فحش خورده باشد به اورژانس مراجعه‌ کند؟ یا به پلیس شکایت کند؟ قربانیان خشونت زبانی، اثری از جای زخم بر بدنشان یا مدرک دیگری ندارند. 

خشونت ابتدا در ذهن شکل می گیرد بعد خود را در زبان نشان می دهد و سپس زمینه ساز خشونت فیزیکی می شود. وقتی رهبر یک گروه سیاسی در جامعه، افراد طرف مقابل را احمق، متعصب، متحجر، مغرض و فاسد معرفی می کند، ما به عنوان طرفداران او آمادگی لازم را پیدا می کنیم که در زمان مناسب با ماشین از روی او رد شویم. چرا؟ چون دیگر او را شایسته زندگی نمی دانیم!  وقتی در یک ورزشگاه صد هزار نفری، طرفداران تیم مقابل را با ده ها فحش آبدار و ناموسی می نوازیم، زمینه را برای زد و خورد بعد از بازی فراهم می کنیم. وقتی ما جریان رقیب را فریب خورده و عامل دست دشمن معرفی می کنیم، آنگاه حذف سیاسی و فیزیکی رقیب مشروعیت پیدا می کند. 

وقتی دختر همسایه را داف خطاب می کنم، راننده کناری را یابو، مشتری را گاو، دانش آموزم را خنگ و فرد قانون مدار را اُسکُل، همه این ها یعنی خشونت زبانی یعنی آمادگی برای خشونت رفتاری در آینده؛ از تعرض جنسی بگیرید تا صدمه فیزیکی.

چه باید کرد؟ 

اولین کار این است که مهارت گفتگو را بیاموزیم. فقدان مهارت‌های گفت‌وگو باعث می شود افراد نتوانند آن‌چه که مدنظر دارند را به‌زبان روشن بیان کنند و ایده و احساس خود را در یک کلام خشن و تند تخلیه می کنند. تمرین گفتگو تمرین تخلیه ذهن و قلب به شیوه ای غیرخشونت آمیز است. آنانکه مسیر گفتگو را مسدود می کنند (چه برای خودشان چه برای دیگران) مسیر خشونت را هموار می کنند. 

دومین کار این است که به خودمان بارها و بارها یادآوری کنیم کشتن آدم ها فقط به فرو کردن چاقو در سینه آنان نیست. دختر یا پسر، زن یا مردی که شخصیت اش تخریب شده، شرافت اش لکه دار شده، عزت نفس اش لگدمال شده دیگر زندگی نرمال نخواهد داشت. به خودم یادآوری کنم که جریان رقیب من، طرفداران تیم مقابل، صاحبان دین و مذهب و اندیشه متفاوت از من، نه بی شعور هستند نه فاسد نه احمق نه هوس باز نه فریب خورده نه ... آن ها فقط انسان هستند درست و دقیقا مانند من! آنگاه یاد خواهم گرفت کلمه گاو را فقط و فقط برای خود گاو بکار بگیرم نه کمتر و نه بیشتر.


مجتبی لشکربلوکی

طعم پیتزا با برف!

جایی خواندم که خواندن کتاب‌های بوبن درست مثل خوردن غذایی لذیذ است که باید آرام آرام این کار را انجام دهید تا ذره‌ای از طعم‌های خوشمزه را از دست ندهید.

این واقعاً توصیه درستی است. کتاب «قاتلی به پاکی برف» اثر کریستین بوبن را می خوانم  نه، نمی خوانم بلکه  مزه مزه می کنم و جلو می روم. شگفت آور این است که برای بار دوم این کتاب را می خوانم یا بهتر است بگویم می شنوم.

کتاب های صوتی این امکان را فراهم آورده اند که درحال کار کردن( البته کارهای بدون نیاز به فکر و اندیشه) ، آشپزی و حتی استراحت، مطالعه کنی و از وقتت کمال استفاده را ببری.

شاید ۶-۵ سالی می شود که اصلاً سراغ کتاب های فیزیکی نرفته ام و حرف کسانی که می گویند کتاب را باید لمس کرد و نگاه کرد و خواند برایم عجیب است؛ شاید آنها بیشتر می خواهند خود را گول بزنند و بخود بباورانند که اهل مطالعه اند.

وقتی بوی گل ولذت بردن از زیبایی آن مد نظر است اصرار به لمس کردن گلدان و خیره شدن به نقش و نگار های گلدان، عجیب نیست ؟!

دلم گرفته ...

دلم گرفته ...
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،

نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر می کنم که این ترنم موزون حُزن تا به ابد شنیده خواهد شد ...


سهراب سپهری