در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

نظرفیلسوف معاصر فرانسوی در مورد پیامبر


پروفسور هانری کربن فیلسوف معاصر فرانسوی می‌گوید: "اگر اندیشهٔ محمد خرافی بود و اگر وحی او وحی الهی نبود، هرگز جرأت نمی‌کرد بشر را به علم دعوت کند. هیچ‌یک از افراد بشر و هیچ شیوهٔ تفکری به اندازهٔ محمد و قرآن، انسان را به دانش دعوت نکرده‌اند، تا آنجا که در قرآن، نهصد و پنجاه بار از علم، فکر و عقل سخن به میان آمده‌است."


نظریه دانشمندان جهان درباه قرآن و محمد/ نزبرو، جان

نیاز معشوق چیست؟


بسیاری از آدمھا از عھده ی جلب محبت کسی، که او را به شدت و با شور و حرارت فراوان دوست دارند، بر نمی آیند. یا حتی او را می رمانند. آنھا از سرنوشت بیرحم خود شکایت می کنند و نمی توانند بفھمند که چرا عشقشان، در دیگری، عشقی را بیدار نمی کند. اینان اگر بتوانند دست از شکایت از زندگی و دلسوزی برای خود بردارند، شاید این نکته کمک شان کند و شاید حتی بتواند جریان غم انگیز رویدادھا را تغییر دھد،  به شرط این که از خود بپرسند آیا عشق شان با نیازھای معشوق ھم خوانی دارد یا پیامد پندار باطل شان (چیزی که  خود برای دیگری بھترمی دانند) است؟


  اریک فروم /جاذبه قهر و عشق به زندگی

.

نمی دانم داستان آن استاد را که هرروز صبح برای پیروانش وعظ می‌کرد شنیده‌اید یا خیر. یک روز وقتی بر منبر خطابه می‌نشیند، پرنده‌ی کوچکی داخل می‌شود و روی لبۀ پنجره می‌نشیند و شروع به خواندن می‌کند، استاد پرنده را آزاد می‌گذارد تا بخواند. پس از آن که مدتی خواند، پرواز می‌کند و بیرون می‌رود. و استاد به حواریون خود می‌گوید : «خطابه‌ی امروز تمام شد.»

پرواز عقاب/کریشنا مورتی

***

مارک تواین می گوید:

اگر به سگی غذا بدهی و اورا سیر کنی هرگز تورا گاز نمیگیرد،این تفاوت اصلی بین سگ و انسان است!


همه داران می‌پرن تو چاه. تو چرا نمی‌پری؟!

 وقتی بچه هستی، مدام از تو می‌پرسند: "حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟"

وقتی بزرگ می‌شی ماجرا فرق می‌کنه. بهت می‌گن: " آهای! همه داران می‌پرن تو چاه. تو چرا نمی‌پری؟!"

  ***

ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم.

همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند.

***

هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع، حس بویایی‌اش را از دست بدهد.

اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را.

درس من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم.

***

گاهی اوقات فکر می‌کنم که انسان، حیوانی است که برای زندگی خود به آب یا غذا نیاز ندارد. همین که شایعه‌ای برای نقل کردن و شنیدن داشته باشد برایش کافی است.

***

وقتی خیلی تلاش می‌کنی کسی را فراموش کنی، خودِ همین تلاش کردن به یک خاطره‌ی فراموش‌ناپذیر تبدیل می‌شود.

حالا باید بکوشی تا این فراموش کردن را فراموش کنی و این چنین، یک خاطره‌ی فراموش نشدنی دیگر هم ایجاد می‌شود.

***

بعضی وقت‌ها حرف نزدن هیچ نوع زحمت و سختی ندارد اما گاهی وقت‌ها، فشار و دردش از بلند کردن پیانو هم بیشتر است.

 

جزء از کل / استیو تولتز

چرا زنها زود پیر می‌شن؟!

زنها زود پیر می‌شن، می‌دونی چرا؟ چون عروسک بازی شونم جدیه، رو عمرشون حساب می‌شه. از دو سالگی مادرن. بعد مادر برادرشون میشن. بعد مادر شوهرشون میشن. باباشون که پا به سن می‌ذاره ازشون پرستاری یه مادرو می‌خواد. گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن. من شوهر نکردم. ولی مادر مادرم بودم، مادر پدرم بودم، مادر برادرم بودم، تازه به همه اینا بچه‌های به دنیا نیاورده رو هم اضافه کن، مادر اونا هم بودم!

باغ های کندلوس/ ایرج کریمی

تلخ ترین لحظه عاشقی

تلخ ترین لحظه عاشقی وقتی است که محبوبت را در آغوش می گیری اما نمی یابی اش، تنش در حلقه بازوان تو مانده اما خودش رفته است. تنگ تر می فشاری اش تا در آنچه از او مانده عصاره ای از حضورش به تنت بتراود، اما هرچه بیشتر می فشاری اش کمتر می یابی اش. در پیشت از پیشت رفته است، و خالیِ حضورش، حفره ای در حلقه بازوانت برجا نهاده که پر نمی شود. در کنار توست اما با تو نیست، کانون توجهش از تو چرخیده است. انگار با کسی سخن می گویی که غرق روزنامه خواندن یا تماشای یک فیلم است: پاسخت را می دهد اما حواسش با تو نیست. این “حواس پرتی” مهمترین نشانه آن “غیبت در حضور” است. وجودش به تو پشت کرده است، و از پشت می بینی اش که از تو دورتر و دورتر می شود. پیش از آنکه بفهمی رشته گسسته است. در آغوش توست اما پیش تر ترکت کرده است؛ در آغوش توست اما دیگر تنهایی  دکتر آرش نراقی /...

 

رهایی از دانستگی

نیاز به داشتن امنیتِ محض در روابط، ناگزیر منجر به غم، اندوه و ترس می‌شود. تلاش در جهتِ دست‌یابی به امنیت، خود دعوت به عدم امنیت است. آیا تاکنون در هیچ یک از روابطتان به امنیتی دست یافته‌اید؟ اکثر ما در روابطِ عاشقانه نیاز به احساسِ امنیت داریم، یعنی به عبارتی نیاز به اینکه دوست بداریم و دوستمان بدارند. اما آیا تا زمانی که هر یک از ما به دنبالِ کسب امنیت و راه و روشِ ویژه‌ی خویش است، عشق در این میانه وجود خواهد داشت؟...

نگاه کردن و گوش کردن یکی از مشکل‌ترین کارها در زندگی است. نگاه کردن و گوش کردن یکی است. اگر چشمان شما با نگرانی‌هایتان قادر به دیدن نیستند و به عبارتی کورند، نمی‌توانید زیبائی غروب آفتاب را ببینید. اکثر ما تماس با طبیعت را از دست داده‌ایم. تمدن، تمایل بسوی هرچه بیشتر شدن شهرهای بزرگ دارد و ما نیز هرچه بیشتر و بیشتر انسان‌های شهری می‌شویم، ما در اثر زندگی در آپارتمان‌های شلوغ و داشتن فضای کوچک برای نگاه کردن به آسمان غروب و صبح تماس با زیبائی‌های بیشماری را از دست می‌دهیم. نمی‌دانم آیا متوجه شده‌اید که چه تعداد کمی از ما به طلوع یا غروب خورشید یا به مهتاب و انعکاس نور آن در آب نگاه می‌کنیم؟

رهایی از دانستگی/ کریشنا مورتی

داناییِ پریشان

باران خبر دانایی انسان رو آشفته می‌کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم در مانده می‌شه. داناییِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلاً شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می‌میرید، چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالاً حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.

روی ماه خداوند را ببوس/ مصطفی مستور


همه چیز از دست خدا خارج شده؟!

اگر با آن همه خلافی که انجام داده بودم موفق می شدم به بهشت بروم، آرزو داشتم فقط چند دقیقه، جلسه خصوصی با خدا داشته باشم. دلم می خواست بگویم ببین، من می دانم منظور تو این بود که دنیا و همه چیز را خوب بیافرینی. اما چطور توانستی اجازه دهی همه چیز این گونه از دست تو خارج شود؟ چه طور توانستی روی نظریه اولیه خودت درباره بهشت ایستادگی کنی؟ زندگی همه آدمها به هم ریخته است!
زندگی اسرار آمیز زنبورها - سومانک کید

طلسم شوم

در خیابان های شهر راه می روم و به چهره ها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاه های بی رمقشان می نگرم. هر چه بیشتر نگاه می کنم بیشتر از خودم می پرسم: چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می بینم: نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی. گاهی اوقات به نظرم می رسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر چهره ها پاشیده است. فقط بغض و کینه، تهاجم و زورگویی برای انسان ها باقی گذاشته است ...


حرکت انسانم آرزوست/ سوزانا تامارو