در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

باران



فضا سرشار از بوی تَر باران

صدای گام های مبهمی در باد می­ پیچد

هزاران خاطره در یاد می پیچد

بهشت فقط 100دینار!

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. گاهی هم مثل بچه ها گِل بازی می کرد . آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه، باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. همسر پادشاه با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد، بالای سرش ایستاد و پرسید:
بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
 بهشت می سازم!
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
آن را می فروشی؟!
- می فروشم!
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
 - من آن را می خرم!
بهلول صد دینار از او گرفت و گفت:
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم!
بهلول به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری که می رسید یک سکه به او می داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.


همسر هارون، همان شب، در خواب دید وارد باغ بزرگ و زیبایی شده است. درآنجا، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای!
وقتی از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
چرا؟
بهلول گفت:
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، به تو نمی فروشم!


کشکول شیخ بهایی

شایعه و پِرِمرغ!

در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان  از آن شایعات باخبر شدند و همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها خودش فهمید که آن حرفها همه دروغ بوده و از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.
مرد حکیم به او گفت: به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن. او از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. او  رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
مرد حکیم گفت پخش کردن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها ساده نیست، مثل آن شایعه هایی که ساختی و جبران کامل آن غیر ممکن است ...

قضاوت نادرست


اگر یک مقصر، بیگناه دانسته شود بهتر از این است که یک بیگناه، محکوم گردد.((مثل فرانسوی))


خدایا! به من کمک کن وقتی می خواهم در مورد راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفش های او راه بروم!

(منسوب به دکتر شریعتی)


اگر نمی خواهی در حق تو داوری شود، درباره دیگران داوری نکن.((آبراهام لینکلن))


تنها تفاوت کسی که زیبا به نظر می رسد و کسی که جذاب نیست، در نوع پیش داوری ما است. هیچ کس روی این کره زشت نیست؛ مردم تصمیم می گیرند برخی چیزها را زشت بپندارند.((وین دایر))

لیوان آب را زمین بگذار!

استادی در کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت طوری که همه دانشجویان آن را ببینند. بعد، ازآنها پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ دانشجویان، هر یک جوابی دادند : پنجاه گرم , صد گرم و …

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن آن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است.

اما سوال من این است که اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
دانشجویان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟
یکی از دانشجویان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد...
استاد گفت: حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

دانشجوی دیگری جواب داد: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه دانشجویان خندیدند.

استاد گفت:درست، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
دانشجویان جواب دادند: نه

استادپرسید: پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟

دانشجویان  گیج شدند؛یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً! مشکلات زندگی هم مثل همین است!
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید!
یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار! زندگی همین است.

امان ازآدم بزرگها!

آدم بزرگها، دارائی و جمع کردن را دوست دارند؛  وقتی با آنها از دوست تازه ای صحبت می کنی، هیچوقت از تو راجع به اصل وجود او سوال نمی کنند؛ مثلاً نمی پرسند که: "آهنگ صدای او چطور است؟  چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟  آیا به پروانه ها علاقمند است؟"

بلکه می پرسند: "چند سال سن دارد؟ چند برادر و خواهر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چه مقدار درآمد دارد؟"
و خیال می کنند که فقط با دانستن این اطلاعات ،می توانند او را بشناسند!

اگر به آدم بزرگها بگویید: "من خانۀ زیبایی دیدم که روی پشت بامش، پر از کبوتر بود"، نمی توانند آن خانه را درک کنند. باید به آنها بگویید: "یک خانۀ صدهزار دلاری دیدم!"  آنوقت است که فریاد می زنند: "وای! چه خانۀ  قشنگی!"



قسمتی از داستان شازده کوچولو با ویرایش خودم

کل دنیا را با یک چرم بپوشانید!

اینکه بخواهید بدون پیدا کردن خودِ واقعیتان دنیا را اصلاح کنید مثل این می‌ماند که به جای کفش پوشیدن، کل دنیا را با یک چرم بپوشانید تا از درد راه رفتن روی سنگ‌ و خار جلوگیری کنید!

رومانا ماهارشی

قیمت جهنم چنده؟!!

در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند!

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد هر کار کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چنده؟

کشیش تعجب کرد و گفت:جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم

کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه

مرد مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: مردم، من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است! دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم!

این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را ازگمراهی رها سازد، آماده کرد .