در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

آفتابگردان های دو چهره

خورشید گریخته
از مزرعه ی زرین این شرقِ فراگیر
از آن دم که  آفتابگردان های عاشق
به شب تاب های حقیر غروب هنگام
 اقتدا می کنند ...


***


آویخته ام ...

به آونگ بی خوابی !
در تلاطم لحظه های نارس بی تابی

و کاش
نمی رسید به بام صبحی دیگر
پلکان نور
از این شب مهتابی  ...


سعید پونکی

نیلوفر

ریشه در مرداب دارد،

چهره سوی آفتاب

معنی تزویر آیا خلقت نیلوفر است؟!

هیچ چیز برای روح انسان از این بدتر نیست که باور داشته باشیم ناقص یااصلاح ناپذیر هستیم ...

  • «هنگامی که در اعماق وجود خود احساس می‌کنیم نقصی داریم - به اندازه کافی خوب نیستیم یا برای کسی اهمیت نداریم - زندگی ما طاقت فرسا می‌شود؛ ناامیدی، نارضایتی و درد عاطفی پایان ناپذیر، ما را از درون شگفت انگیزمان دور نگه می‌دارد. هیچ چیزی برای روح انسان از این بدتر نیست. هیچ چیزی به این اندازه، نیروی حیاتی مان را از ما نمی‌گیرد که باور داشته باشیم، ناکافی یا ناقص یا عمیقاً اصلاح ناپذیر هستیم.
  • «وقتی بخشی از ترکیب خود را دوست نداریم، بی تردید رویدادهای دردناکی را به زندگی خود فرا می‌خوانیم. بیزاری از خود و آزردگی‌های بررسی نشده درون، انسان‌ها و رویدادهایی را به زندگی ما دعوت می‌کنند که بازتاب احساس خودمان نسبت به خودمان هستند. این موارد به شکل تصادف، روابط خشونت بار، شکست مالی یا شغل نامناسب برایمان پیش می‌آیند و به این ترتیب پیوسته این امکان را می‌یابیم که خود را عذاب دهیم، چرا که عمیقاً باور داریم که وجود و وضعیت ما دارای نقص است. دردها، ناامیدی‌ها، آزردگی‌ها و ناراحتی هایمان با هدایایی به سراغ ما آمده‌اند. اما تا آن‌ها را نپذیریم و خرد نهفته در این هدایا را کشف نکنیم، به شکلی دردناک در وجودمان باقی می‌مانند.»
  • «رویدادهای دردناک گذشته بخشی از وجود ما را تشکیل می‌دهند و هر کاری بکنیم و هر چه بکوشیم، نمی‌توانیم از آنها رها شویم. تنها انتخابی که داریم این است که آیا می‌خواهیم ما از آنها استفاده کنیم یا آنها از ما استفاده کنند؟»

                               

                        راز سایه /دبی فورد

وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود

من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته‌استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هرروز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره.از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقه‌ی دوران کودکی من،زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هرروز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم میگفت:«ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم! پیرزنِ همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ«دریاچه قو»چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه‌ی کافی بی‌استعداد بود که نتونه آهنگ رو بزنه. به هر حال تمرین رو بی‌استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت. اما پشت دیوار،حال و روز من،چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیرزنِ همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» رو یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست! واسه همین همه‌ی هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم. یه روز مثل سادیسمی ها ، یواشکی ، ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابه‌جا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش.
یه صدایی تو گوشم داشت فریادمی‌کشید، فکر کنم روح چایکوفسکی بود!
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»! شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیرزن فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید! تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیرزن هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده. همه چی داشت خوب پیش می‌رفت، هرروز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا این‌که پیرزن مرد ،فکر کنم دق کرد! بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم!
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته.
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی،همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا این‌که رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو! این‌بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزن، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهیِ من اجرا کرد! وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن! از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود! اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود»!
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه‌ام ...


قهوه سرد آقای نویسنده/ روزبه معین

دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین کار دنیاست ...

جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد،  رفتن و رد پای آن را، و آدم‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شکنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری ...
 قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آواز‌‌خوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای  و آن که می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست که می‌گوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید ...

عرفان نظرآهاری

عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی

 

اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت ...

اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند ...

اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند ...

فقط از فهمیدن تو می ترسند ...

 ***

عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی  ....

 (دکتر علی شریعتی)