آخر برج که می شود همه از بی پولی و نداری می نالند و من از دیالوگ های تکراری با پدرم !
همیشه آخر برج گفتگویی شبیه این بین ما برقرار است، می پرسد:
- حقوق تون رو دادند؟!
- نه بابا، هنوز ندادند/ بله دادند ...
- حقوق منو دادند، انگار کم شده/ زیاد شده ...
بعد درست مثل تاجر داستان شازده کوچولو(در سیاره چهارم) با جمع و تفریق و تقسیم، میزان حقوق دریافتی اش را تمام و کمال اعلام می کند مثلاً: بیست میلیون و پانصد و نود و شش هزار و دویست و پنج تومن !!
آن هم نه از روی فیش که از روی حافظه!
کم و زیاد شدنش را نیز همینطور. مثلاً می گوید: پانصد تومان و هفت ریال از حقوقم کم یا به حقوقم اضافه شده ! آنوقت از من می پرسد: مال تو چی؟ کم و زیاد نشده ؟!
و من هم به علامت ندانستن، شانه بالا می اندازم.
کمی بعد شروع میکند به مقایسه بین کسورات حقوق من و حقوق خودش:
- ببینم، بیمه تکمیلی چقدر ازت کسر شده؟
- نمی دونم
- ای بابا! نگاه نمی کنی؟
- چی رو؟!
منو! خب، معلومه دیگه، فیش رو!
- نه، حوصله اعداد و ارقام رو ندارم ...
و در دلم می گویم راستی راستی که آدم بزرگ ها چقدر عجیب اند!
به اینجا که می رسیم دلم می خواهد با جمله قاطعانه تری بحث حقوق را تمام کنم و حرفی از جنس معنا به میان بیاورم اما نگاهم که به چهره پدرم می افتد، منصرف می شوم، به زحمت و با کراهت سعی می کنم با او همکلام شوم و حرفی در محدوده علایق او بزنم مثلاً می گویم:
راستی، فلان بیمه تکمیلی بهتر از این یکی نیست؟!
درحالی که اصلاً اعتقادی به حرفی که زدم ندارم و حتی نمی دانم بیمه های تکمیلی مختلف چه تفاوتی با هم دارند!
یادم نمی رود زمانی که پدرم را بعد از یک عمل جراحی، نیمه بیهوش از اتاق عمل بیرون می آوردند؛ روز آخر برج بود. من، همانطور که نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بودم از گوشی پدرم که دست من بود متوجه پیامک واریز حقوق شدم ؛ فکر کردم اگر این خبر را به او بدهم زودتر حالش خوب می شود! چون همیشه وقتی پیامک حقوق را دریافت می کرد درست مثل کودکی که یکجا دو تا بستنی قیفی دستش داده باشند ذوق زده می شد!
همینطور که او را روی تخت سیار به سمت آسانسور حمل می کردند جلو رفتم، سرم را به او نزدیک کردم و گفتم: بابا حقوق ها واریز شده!
شک داشتم متوجه شود اما او چشمانش را به سختی کمی باز کرد و با صدایی خواب آلود گفت:
دفعه قبل بیست و نهم داده بودند این دفعه سی و یکم ...!
و دوباره پلکش روی هم افتاد.
پرستارها خندیدند و یکی از آنها رو به من گفت، می بینی هنوز نیمه بیهوشه ولی حافظه ش مثل ساعت کار می کنه، تو بی جهت نگران بودی!
دلم وسعتی بی کران می خواهد
دلم قطعه ای آسمان می خواهد!
دلم خلوتی ناب در انتهای زمان و مکان می خواهد
دستم را بگیر! بیا با هم به جنگل های بارانی برویم؛ به بیشه های دوردست، لابلای پیچک های وحشی تنیده بر ساقه سپیداران ...
بیا از قله های سبز مه آلود بالا برویم و با تمام وجود شامه جان را بگشاییم به سوی شمیم یاس های وحشی پراکنده در باد؛ و آنگاه دمی زیر سایه درختی بیاساییم و تنهایی هایمان را به اشتراک بگذاریم ...
اگر بدانی چقدر حرف با تو دارم، چقدر ناگفتههای مانده در گلو، چقدر رازهای پنهان شده در سینه ... با تو که حتی یک بار هم ندیدمت! با تو که حتی نمی دانم دوستت دارم یانه! با تو که حتی نمیدانم دوستم داری یا نه!
آخر این چه دوست داشتنی است که همیشه از من دوری و همواره با تو فاصله دارم ... این چه عشقیست که همیشه کفه ترازو به نفع تو سنگین است و من همواره کمترین امتیاز را در این رابطه دارم؟!
می دانی، گیج و ماتم از این رابطه عجیب! آنقدر مبهوتم که مدام بین نفرت و عشق سرگردانم، بین اشتیاق و ملالت ...
اگر دوستم داری چرا همیشه تو در موضع قدرتی و من در موضع ضعف؟! چرا همیشه خودت را برتر از من می دانی و داناتر و قدرتمند تر... چرا همیشه من باید دنباله رو تو باشم و تو آمر و حکمفرما؟!
چرا باید حتی وقت حرف زدن با تو، کلماتی را که تو دوست داری بر زبان بیاورم و خودم حق ندارم از جملاتی که دلم میخواهد استفاده کنم؟! این چه دوست داشتنی است؟! آیا این عشق به بردگی نمی ماند؟!
دلم می خواهد وقتی با تو سخن می گویم از رویاها و ترس ها و امیدها و دلتنگی هایم حرف بزنم اما تو می خواهی همان چیزهایی را که خودت به من آموختی، تکرار کنم آیا لذت می بری از این واژه های کلیشه ای و کسالت آور ؟! آیا خسته و دلزده نمی شوی از این همه تکرار مکررات ؟!
خیلی حرف ها با تو دارم که دلم می خواهد روزی، جایی، روبروی هم بنشینیم و من در چشمان تو خیره شوم و فارغ از هر دغدغه ای با تو سخن بگویم؛ از غصه هایم بگویم، از دلتنگی هایم و از غربت عجیبی که بی تو در میان مردمان احساس می کنم، از تنهایی هایم، از زخم ها و خنجر ها و رنگ ها و نیرنگ ها و ...
از شادی هایم بگویم، شادی های کوچکی که با آن سعی می کنم زندگی را قابل تحمل کنم و به خود بباورانم که خوشحال و خوشبختم: قدم زدن زیر باران، فواره رنگ های پاییزی، تماشای بارش برف، بنفشه های بهاری، شکوفه های گیلاس، خوشه های معطر اقاقی، آن گربه کهربایی رنگ که گاهی تنهایی هایم را از من می دزدد ...
دلم می خواهد وقتی با تو حرف می زنم کنارم باشی و من عکس العملت را ببینم، خطوط چهره ات را ورانداز کنم و به تناسب گفته هایم، شادی و غم را در نگاهت مشاهده کنم نه اینکه من حرف بزنم و تو جای دیگر مشغول باشی!
دلم می خواهد وقتی دلتنگ و خسته ام سرم را روی شانه ات بگذارم و تو دست بر سرم بکشی و بپرسی، چرا دلت گرفته؟ ...چرا خسته ای؟...
و مهربانانه در چشمانم نگاه کنی و بگویی: حرف بزن، عقده هایت را بگشا! بغضت را بشکن، بگو چه چیزی آزارت می دهد ؟ بگو چه کسی دلت را شکسته ...
دلم می خواهد حامی ام باشی و من پشتم به تو و عشقت گرم باشد آنچنان که با شعله های رنگین عشق تو، زندگیم مثل یک رنگین کمان در سینه افق بدرخشد ...
دلم می خواهد آنقدر مراقبم باشی که در همه لحظه های زندگی، بی پروا و بدون نگرانی زندگی کنم و از هیچ چیز و هیچ کس نترسم ...
دلم می خواهد هیچگاه رهایم نکنی ...
رهایم نکن! من بی تو می ترسم! بی تو انگار تمام جهان اژدهایی می شود که برای بلعیدنم دهان گشوده است ... بی تو زندگی عمق و معنایی ندارد؛ بی تو انگار همه چیز پوچ است و بیهوده و بی هدف ...
دستم را بگیر! بگذار شانه به شانه هم راه برویم نه اینکه تو آن بالا باشی و من این پایین در حسرت دیدارت و در انتظار همراهی قدم هایت ...
بیا پایین! بیا با هم به جنگل های ابری برویم و زیرخوشه های مروارید گونه باران قدم بزنیم؛ بیا بدویم تا ته دره های آبی نیلوفری؛ بیا روی فرش بنفشه های وحشی دراز بکشیم و آواز بخوانیم ...
بگذار برای یکبار هم که شده طعم دوستی با ترا در یک رابطه برابر و هم عرض بچشم ...
بیا این رابطه را از قید بردگی و بندگی برهانیم ...
بیا و رهایم کن از تردیدهای طاقت فرسا ...
اصلاً چه می شود اگر دمی، تو پایین بیایی و من بالا روم، تو بنده باشی و من خدا شوم؟!
زندگی آنقدر ارزش ندارد که به خاطرِ آن از سرِ ترس بر خود بلرزیم یا از سر ملال افسرده شویم، بنابراین با شجاعت زندگی را بگذرانید و در برابرِ مصائب،سینه را گستاخانه سپر کنید!
شوپنهاور
بیشترِ شکستها ناشی از تسلیمشدن در نقطهای است که تنها چند گام تا پیروزی فاصله داشته ایم.
توماس ادیسون
به فیلسوفی اعتماد نکنید که امید را از شما می گیرد و اصلاً به هیچ فیلسوف و فلسفه ای اعتقاد نداشته باشید مگر فلسفهای که شادی در خود دارد و فیلسوفی که از مهربانی الهام میگیرد.
برتراند راسل
وجود عشق برای آن نیست تا زندگی ما را شاد کند به اعتقاد من عشق خلق شده تا به ما نشان دهد چقدر می توانیم تحمل کنیم!
هرمان هسه
کاش خدا نقاش بود
آنوقت شاید
از روی چرکنویس دنیای فعلی
جهانی زیباتر خلق می کرد
و از روی چرکنویس آدم فعلی
انسانی بهتر
همه یار هم و یاور ...
کاش خدا طراح بود
آنوقت شاید
طرح جنگ را برهم می زد
و نقشه صلح کل جهان را می کشید
و اصلاً کل زمین را آسمان می کشید!
کاش خدا نویسنده بود
آنوقت شاید
در داستان اولیه خلقت
واژه برادرکشی را خط می زد
و به جای قابیل، می نوشت: «عباس»
می نوشت: مردانگی و احساس ...
کاش خدا نقاش بود
کاش خدا طراح بود
کاش خدا نویسنده بود ...
آنوقت شاید جهان از مهر آکنده بود ...
پرده را می آویزم، پرده لیمویی خوشرنگی که زشتی های آن سوی پنجره را پاک می کند: کوه های گم شده در غبار، درختان خشکیده، کاج های واژگون گشته ، ساختمان های سنگی روییده بر دشت بابونه ...
در کجای زمین ایستاده ایم؟ آسمان چقدر دور است و نسیم چه دست نیافتنی ...
عطر یاس ها در بوی تند نسکافه گم می شود و گل های مصنوعی زیر بارش دود و آهن، چه شکوفا شده اند! من اما به شقایق وحشی کوچکی می اندیشم که از شیار سنگ های شکسته پیاده رو سر بر آورده است ...
چه غربت معصومی ...
یکی از رویاهای من اینه که شبها خیلی زود مثلاً ساعت ۹ شب بخوابم و صبح ها خیلی زود مثلاً ساعت ۵صبح بیدارشم اما سبک زندگی امروزی و پدیده آپارتمان نشینی و سرو صدای زیاد شهرهای بزرگ مثل تهران چنین امکانی را از آدم می گیره؛
صبح زود زندگی خیلی زیباتره، همه چیز تازه و باطراوته: هوا، آسمان، زمین، خورشید، درختان، سبزه ها و ...
حتی ثانیه ها و دقایق، انگار شفاف ترند؛ اصلاً انگار زمان واقعی تره؛ ساعت ۶ صبح همون ۶ صبحه در حالیکه ساعت ۶ عصر، کمی بیشتره!!
دلم می خواد بدونم چه وقتی از شبانه روز بود که انیشتین قانون نسبیت رو کشف کرد.
صبح زود، آدم پر از انرژی و نشاطه و دیدش نسبت به زندگی کاملاً مثبت؛ البته در صورتی که سرشب خوابیده باشه. (امتحان کنید)
لحظه های صبح حس خوبی در زندگی جریان داره که وقت های دیگه اون حس وجود نداره؛ اون حس دل انگیز آدم رو بیقرار می کنه و ناخودآگاه می کشونه به سمت یه پیادهروی سحرگاهی ناب؛ و تماشای شبنم صبحگاهی روی برگ های گل، دیدن آسفالت تمیز خیابان ها، پیاده روهای خالی از موجودات دو پا، درختان و سبزه های آبیاری شده و از همه مهمتر کرکره های پایین کشیده مغازه ها و بانک ها و بنگاه ها که چشمات رو از تماشای هر گونه جلوه مادی و ظاهری زندگی پاک می کنه و می بره به تماشای عمق زندگی ...
آه که من چقدر از کرکره های پایین کشیده مغازهها در اول صبح لذت می برم ...
کاش ادیسون برق را اختراع نمیکرد! آنوقت مردم که در تاریکی نمی تونستند کاری کنند، لابد می خوابیدند و می گذاشتند ما هم بخوابیم!
کاش ادیسون برق را اختراع نمی کرد ...