پرده را می آویزم، پرده لیمویی خوشرنگی که زشتی های آن سوی پنجره را پاک می کند: کوه های گم شده در غبار، درختان خشکیده، کاج های واژگون گشته ، ساختمان های سنگی روییده بر دشت بابونه ...
در کجای زمین ایستاده ایم؟ آسمان چقدر دور است و نسیم چه دست نیافتنی ...
عطر یاس ها در بوی تند نسکافه گم می شود و گل های مصنوعی زیر بارش دود و آهن، چه شکوفا شده اند! من اما به شقایق وحشی کوچکی می اندیشم که از شیار سنگ های شکسته پیاده رو سر بر آورده است ...
چه غربت معصومی ...