در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

خاطرات عجیب شمال

سیاه بیشه توقف کردیم تا سوغاتی بخریم، من برای پدرم و دوستم برای مادرش که هر دو، ماست معروف آنجا را دوست دارند.

به محض اینکه پایم را از ماشین بیرون گذاشتم صدای ناله ضعیفی، مثل صدای بچه گربه ای که زخمی شده یا ترسیده باشد، به گوشم خورد. صدا انگار از دور می آمد؛ به اطراف چشم چرخاندم، چیزی ندیدم؛ یک سربالایی حدوداً ده متری پوشیده از دار و درخت مقابلم بود؛ تا انتها با نگاه وارسی اش کردم، اما چیزی قابل مشاهده نبود. خواستم در ماشین را که نیمه باز رهایش کرده بودم ببندم که ناگهان جلوی پایم، موجود خیلی کوچکی را دیدم که داخل چاله آبی افتاده بود و آغشته به گل و لای، می نالید و می لرزید. خوب که دقت کردم دیدم منشأ صدا از همانجاست اما چون صدا خیلی ضعیف بود، فکر می کردم از دور می آید.

 کمی ترسیدم چون بدن آن موجود، به شکل عجیبی بود، اندامی طولی داشت و عرض بدنش خیلی کم و نیز دارای چهار دست و پای بسیار کوچک بود. از نظر صورت چیزی شبیه خوک به نظرمی رسید و پوزه کوچکی روی صورتش داشت.

شهلا را که در حال قفل کردن فرمان بود صدا زدم؛ او که صدای لرزانم را شنید بلافاصله به سمت من آمد. وقتی آن موجود را نشانش دادم، حیرت‌زده پرسید: 

_ این چیه؟!

_ نمی دونم. تو تا حالا بچه خوک دیدی؟!

_ نه، یعنی میگی این بچه خوکه؟!

_ نمی دونم ... شاید ...

_ خوک مگه توی بیشه و جنگل زندگی می کنه؟

_ پس کجا زندگی می کنه؟!

_ فکر کنم توی دریا ...

_ پس یعنی این بچه خوک نیست ؟!

_ البته شبیه خوکه، مثل یک خوک ولی در ابعاد خیلی کوچکتر!

 _ هرچه هست باید نجاتش بدیم اون ضعیف تر از اینه که بتونه از لای این گل و لجن در بیاد.

ناله های سوزناک آن حیوان، جوری دلم را می خراشید که نزدیک بود به گریه بیفتم.

به داخل ماشین برگشتم؛ دستم را با دستکش یکبار مصرف پوشاندم و ترسان به سمت آن موجود کوچک قدم برداشتم؛

 دست لرزانم را که به سویش دراز کردم شهلا گفت: اگه گاز بگیره ...

هنوز جمله اش تمام نشده بود که ناگهان سگ بزرگی با یال و کوپال مقابلم ظاهر شد! سریع دستم را عقب کشیدم و کنار رفتم؛ سگ جلوتر رفت، کنار چاله ایستاد و دهانش را به سمت آن موجود نحیف باز کرد ... 

فوری پریدم داخل ماشین و با باز و بسته کردن مکرر در ماشین، سعی کردم سگ را فراری دهم؛ به این ترتیب که در را محکم به پشت سگ می کوبیدم تا شکارش را رها کند و برود ولی او اعتنایی نمی کرد ...

ناامیدانه دست از تلاش برداشتم، پیاده شدم و به صحنه چشم دوختم؛ صحنه ای که قضاوت نسنجیده ام را تغییر داد ...

خیلی متحیر شدم وقتی دیدم سگ با زبانش، بدن آن موجود لرزان را نوازش می کند و یا شاید به این وسیله، گرمای دهانش را به تن او می بخشد ...

من و شهلا هر دو با هم گفتیم: یعنی این نوزاد سگه؟! 

باورم نمی شد، چون اصلاً شبیه سگ نبود؛ البته تا آن لحظه نوزاد سگ ندیده بودم ولی تصورم این بود که توله سگ باید چیزی شبیه خود سگ باشد، مثل بچه گربه که شبیه گربه است. 

نمی دانم، شاید هم آن سگ، نوزاد خوک را به فرزندی قبول کرده بود!

منتظر شدیم تا سگ مثل گربه، توله اش را به دهان بگیرد و از آن چاله بیرون بیاورد اما هر چه ایستادیم این اتفاق نیفتاد ...‌

گفتم:

_ شاید خدا این راهکار را فقط برای گربه در نظر گرفته که با دهان بچه اش را جابجا می کند!

_ یعنی میگی خدا یادش رفته برای سگ هم در نظر بگیره؟!

_ نه، شاید فکر کرده چون دندون سگ خیلی تیزه، ممکنه فرو بره توی بدن توله اش!

ناگهان سگ برگشت به سمت من که گوشه ای چمباتمه زده بودم، کاملاً چهره به چهره، روبه رو! نفسم در سینه حبس شد؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که سگ فکر کرده ما توله اش را داخل چاله انداختیم و حالا می خواهد از ما انتقام بگیرد؛ خواستم برگردم داخل ماشین اما در نگاه سگ چیزی بود که مانعم شد؛ با واهمه زل زدم به چشمانش؛ در نگاهش نه تنها خشمی دیده نمی شد، بلکه انگار رگه هایی از التماس وجود داشت ...‌

یعنی سگ از من می خواست کمکش کنم ؟ شک داشتم ...

 می ترسیدم کاری بکنم؛ نگرانی ام این بود که مبادا سگ فکر کند قصد آزار توله اش را دارم و به من حمله کند.

فکری به خاطرم رسید؛ اینجا و آنجا شنیده و خوانده بودم که حیوانات، حرف های آدمها را می فهمند اما قادر به پاسخگویی (با کلمات ) نیستند؛ بنابراین تصمیم گرفتم او را مورد خطاب قرار دهم و با او حرف بزنم اما به چه اسمی صدایش کنم؟! 

بلند بلند طوری که انگار با آدمیزاد صحبت می کنم گفتم: 

ببین مادرسگ! من می‌خوام بهت کمک کنم و بچه ات رو از توی چاله در بیارم؛ قصد آزارش رو ندارم؛ می فهمی؟! مبادا حمله کنیا! باشه؟!

پلکی زد و به زمین چشم دوخت اما کمی بعد دوباره با من چشم در چشم شد ...

سفیدی چشمانش به سرخی می زد، مثل چشم آدمها پس از گریه ای سخت؛ با خود گفتم مگر سگها هم گریه می کنند؟!

بی آنکه چشم از او بردارم، ترسان به طرف توله سگ رفتم، مادرسگ دوش به دوش من می آمد، آنقدر نزدیکم بود که صدای نفس هایش را می شنیدم ...

 دست راستم را جلو بردم، دستم بوضوح می لرزید و در قلبم آشوبی بر پا بود: نکند سگ به من حمله کند ... 

چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم؛هنوز عبارت بسم الله الرحمن الرحیم را کامل ادا نکرده بودم که تن کوچک و نرم توله سگ در دستم قرار گرفت ... دلم ضعف رفت ...

خدایا! چه بدن نرم و لطیفی داشت! آنقدر بدنش نرم و خمیرمانند بود که می ترسیدم انگشتانم در بدنش فرو برود! ازطرف دیگر نگران بودم که اگر دستم را شل کنم توله سگ رها شود و بیفتد ...

نمی توانم بگویم چه حالی داشتم، توصیفش سخت است؛ تمام بدنم می لرزید و پاهایم سست شده بود؛ قدرت راه رفتن نداشتم ...

 توله سگ کوچک که فکر می کرد در معرض خطر است مرتب و بی وقفه، دست و پا می زد تا خودش را از دستم رها کند؛ پاهای کوچکش، بد جوری کف دستم را قلقلک می داد؛ چند بار نزدیک بود رهایش کنم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم ...

حالا یک چشمم به مادر سگ بود تا متوجه خشم احتمالی در نگاهش شوم و چشم دیگرم در جستجوی کمی آفتاب که توله سگ‌ را در معرض آن قرار دهم تا بدنش خشک شود‌؛ در عین حال شمرده شمرده با توله سگ حرف می زدم:

آرام باش عزیزم! من با تو کاری ندارم، می خوام نجاتت بدم؛ اینقدر دست و پا نزن! می افتی ها!

چقدر ذوق کردم وقتی دیدم چند متر آن طرف تر، شعاع کوچکی از آفتاب روی زمین پهن است؛ به آن سو رفتم؛ سگ با من آمد تا بطور دقیق اوضاع را رصد کند!

 چون پاهایم می لرزید، خیلی کند راه می رفتم. طول کشید تا به آفتاب برسم؛ توله سگ را در آفتاب گذاشتم؛ چه حس خوبی بود! احساس می کردم بار سنگینی را بر زمین گذاشته ام ...

چنان نفس نفس می زدم که انگار کوه را جابجا کرده ام. توله سگ هنوز می لرزید و ناله می کرد؛ گویا گرمای دستم، تنش را گرم نکرده بود شاید هم از ترس می لرزید. مادر سگ، مهربانانه کنارش نشست و همانطور که با زبان، بدن توله اش را پاک می کرد، نگاهی به من کرد و چیزی گفت! 

 کلمه ای در میان نبود، جمله ای رد و بدل نشد؛ همان نگاه بود ... فقط نگاه ... نگاهی که یک دنیا حرف داشت ...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد