در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

حیرت بین اقاقی و بهار نارنج ‌‌...

هرسال، اردیبهشت ماه که می شود، من بین دو کشش مساوی قرار می گیرم و بین این دو  کشش بلا ترجیح، بد جوری معلق می مانم: 

تهران و درختان اقاقی اش، شمال و بهار نارنجش!

از طرفی ، خوشه های معطر اقاقی مرا پای در گل در تهران نگه‌ می‌دارد که بمانم و بوی خوش اقاقی را با تمام وجودم نفس بکشم، از طرف دیگر بوی سکر انگیز شکوفه های پرتقال به شمال می خواندم و تفرج در باغ های سبز  مرکبات  ..‌.

امسال بعد از چند سال متوالی،  از اقاقی ها دل کندم و جاری شدم در عطر بهار نارنج رامسر... اوه ! که چه محشر است اینجا ...

ولی ... انگار دلم پیش اقاقی هاست! آن خوشه های سپید ابدی و آن شاخه های آرام سربزیر ...

دلم می خواست باغی داشتم پر از درختان اقاقی و پرتقال! و باغچه ای پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب!

وجه مشترک تمام گل های مورد علاقه ام، بوی دلنشین آنهاست، نه زیبایی ظاهری، که هیچکدام شان جذابیت بصری خاصی ندارند؛

مخصوصاً بوی جادویی بنفشه وحشی که مسحورم می کند و شوری در دلم بر می انگیزد وصف ناشدنی؛ انگار به ناگاه تمام پنجره های وجودم را به سمت بهار و افق های روشن می گشاید و قطره قطره نور می ریزد در پیمانه تهی وجودم ...

دلم باغچه ای می‌خواهد پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب ...

زندگی ناب ..‌.


شناسنامه ات را بسوزان

تمدن را به یک سو بیفکن

و فرهنگ را به سویی دیگر!

واژه ها را پرتاب کن به دورترین نقطۀ ناشناخته ترین کهکشان دنیا !

کتاب ها را پاره کن 

تلفن همراهت را بینداز در قعر عمیق ترین دریاها

و آنگاه آزاد و رها 

پرواز کن تا سبزترین بهار

 تا انبوه ترین جنگل روی زمین 

 و در مقابل یک بوته بنفشه وحشی زانو بزن

نگاه کن !

به ریزترین غنچه‌ پنهان شده در لابلای برگ ها نگاه کن!

 ناب ترین جرعه های زندگی 

از درون گلبرگ های نهفته آن غنچه می جوشد ...

من از مصاحبت آفتاب می آیم ...

با نور چراغ قوه موبایل در حال عیب یابی دوربین مداربسته ساختمان بودیم 

پسر خردسال همسایه همراهش بود و انباری کمی تاریک.

 همسایه موبایل سنگین وزنش را به من داد و خواست نور را سمت دستگاه بگیرم تا او زوایای مختلف را بررسی کند؛ حدس مان این بود که ترانس سوخته. 

نگاه نگران پسرک که چشم در چشم من دوخته بود در تاریکی توجهم را به خود جلب کرد؛

وقتی با چهره پرسشگرم مواجه شد، ابتدا کمی تعلل کرد اما سرانجام با لحن ظریف و شیرینش گفت:

مواظب باش گوشی بابام از دستت نیفته، پات خیلی درد می گیره!!