سیاه بیشه توقف کردیم تا سوغاتی بخریم، من برای پدرم و دوستم برای مادرش که هر دو، ماست معروف آنجا را دوست دارند.
به محض اینکه پایم را از ماشین بیرون گذاشتم صدای ناله ضعیفی، مثل صدای بچه گربه ای که زخمی شده یا ترسیده باشد، به گوشم خورد. صدا انگار از دور می آمد؛ به اطراف چشم چرخاندم، چیزی ندیدم؛ یک سربالایی حدوداً ده متری پوشیده از دار و درخت مقابلم بود؛ تا انتها با نگاه وارسی اش کردم، اما چیزی قابل مشاهده نبود. خواستم در ماشین را که نیمه باز رهایش کرده بودم ببندم که ناگهان جلوی پایم، موجود خیلی کوچکی را دیدم که داخل چاله آبی افتاده بود و آغشته به گل و لای، می نالید و می لرزید. خوب که دقت کردم دیدم منشأ صدا از همانجاست اما چون صدا خیلی ضعیف بود، فکر می کردم از دور می آید.
کمی ترسیدم چون بدن آن موجود، به شکل عجیبی بود، اندامی طولی داشت و عرض بدنش خیلی کم و نیز دارای چهار دست و پای بسیار کوچک بود. از نظر صورت چیزی شبیه خوک به نظرمی رسید و پوزه کوچکی روی صورتش داشت.
شهلا را که در حال قفل کردن فرمان بود صدا زدم؛ او که صدای لرزانم را شنید بلافاصله به سمت من آمد. وقتی آن موجود را نشانش دادم، حیرتزده پرسید:
_ این چیه؟!
_ نمی دونم. تو تا حالا بچه خوک دیدی؟!
_ نه، یعنی میگی این بچه خوکه؟!
_ نمی دونم ... شاید ...
_ خوک مگه توی بیشه و جنگل زندگی می کنه؟
_ پس کجا زندگی می کنه؟!
_ فکر کنم توی دریا ...
_ پس یعنی این بچه خوک نیست ؟!
_ البته شبیه خوکه، مثل یک خوک ولی در ابعاد خیلی کوچکتر!
_ هرچه هست باید نجاتش بدیم اون ضعیف تر از اینه که بتونه از لای این گل و لجن در بیاد.
ناله های سوزناک آن حیوان، جوری دلم را می خراشید که نزدیک بود به گریه بیفتم.
به داخل ماشین برگشتم؛ دستم را با دستکش یکبار مصرف پوشاندم و ترسان به سمت آن موجود کوچک قدم برداشتم؛
دست لرزانم را که به سویش دراز کردم شهلا گفت: اگه گاز بگیره ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که ناگهان سگ بزرگی با یال و کوپال مقابلم ظاهر شد! سریع دستم را عقب کشیدم و کنار رفتم؛ سگ جلوتر رفت، کنار چاله ایستاد و دهانش را به سمت آن موجود نحیف باز کرد ...
فوری پریدم داخل ماشین و با باز و بسته کردن مکرر در ماشین، سعی کردم سگ را فراری دهم؛ به این ترتیب که در را محکم به پشت سگ می کوبیدم تا شکارش را رها کند و برود ولی او اعتنایی نمی کرد ...
ناامیدانه دست از تلاش برداشتم، پیاده شدم و به صحنه چشم دوختم؛ صحنه ای که قضاوت نسنجیده ام را تغییر داد ...
خیلی متحیر شدم وقتی دیدم سگ با زبانش، بدن آن موجود لرزان را نوازش می کند و یا شاید به این وسیله، گرمای دهانش را به تن او می بخشد ...
من و شهلا هر دو با هم گفتیم: یعنی این نوزاد سگه؟!
باورم نمی شد، چون اصلاً شبیه سگ نبود؛ البته تا آن لحظه نوزاد سگ ندیده بودم ولی تصورم این بود که توله سگ باید چیزی شبیه خود سگ باشد، مثل بچه گربه که شبیه گربه است.
نمی دانم، شاید هم آن سگ، نوزاد خوک را به فرزندی قبول کرده بود!
منتظر شدیم تا سگ مثل گربه، توله اش را به دهان بگیرد و از آن چاله بیرون بیاورد اما هر چه ایستادیم این اتفاق نیفتاد ...
گفتم:
_ شاید خدا این راهکار را فقط برای گربه در نظر گرفته که با دهان بچه اش را جابجا می کند!
_ یعنی میگی خدا یادش رفته برای سگ هم در نظر بگیره؟!
_ نه، شاید فکر کرده چون دندون سگ خیلی تیزه، ممکنه فرو بره توی بدن توله اش!
ناگهان سگ برگشت به سمت من که گوشه ای چمباتمه زده بودم، کاملاً چهره به چهره، روبه رو! نفسم در سینه حبس شد؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که سگ فکر کرده ما توله اش را داخل چاله انداختیم و حالا می خواهد از ما انتقام بگیرد؛ خواستم برگردم داخل ماشین اما در نگاه سگ چیزی بود که مانعم شد؛ با واهمه زل زدم به چشمانش؛ در نگاهش نه تنها خشمی دیده نمی شد، بلکه انگار رگه هایی از التماس وجود داشت ...
یعنی سگ از من می خواست کمکش کنم ؟ شک داشتم ...
می ترسیدم کاری بکنم؛ نگرانی ام این بود که مبادا سگ فکر کند قصد آزار توله اش را دارم و به من حمله کند.
فکری به خاطرم رسید؛ اینجا و آنجا شنیده و خوانده بودم که حیوانات، حرف های آدمها را می فهمند اما قادر به پاسخگویی (با کلمات ) نیستند؛ بنابراین تصمیم گرفتم او را مورد خطاب قرار دهم و با او حرف بزنم اما به چه اسمی صدایش کنم؟!
بلند بلند طوری که انگار با آدمیزاد صحبت می کنم گفتم:
ببین مادرسگ! من میخوام بهت کمک کنم و بچه ات رو از توی چاله در بیارم؛ قصد آزارش رو ندارم؛ می فهمی؟! مبادا حمله کنیا! باشه؟!
پلکی زد و به زمین چشم دوخت اما کمی بعد دوباره با من چشم در چشم شد ...
سفیدی چشمانش به سرخی می زد، مثل چشم آدمها پس از گریه ای سخت؛ با خود گفتم مگر سگها هم گریه می کنند؟!
بی آنکه چشم از او بردارم، ترسان به طرف توله سگ رفتم، مادرسگ دوش به دوش من می آمد، آنقدر نزدیکم بود که صدای نفس هایش را می شنیدم ...
دست راستم را جلو بردم، دستم بوضوح می لرزید و در قلبم آشوبی بر پا بود: نکند سگ به من حمله کند ...
چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم؛هنوز عبارت بسم الله الرحمن الرحیم را کامل ادا نکرده بودم که تن کوچک و نرم توله سگ در دستم قرار گرفت ... دلم ضعف رفت ...
خدایا! چه بدن نرم و لطیفی داشت! آنقدر بدنش نرم و خمیرمانند بود که می ترسیدم انگشتانم در بدنش فرو برود! ازطرف دیگر نگران بودم که اگر دستم را شل کنم توله سگ رها شود و بیفتد ...
نمی توانم بگویم چه حالی داشتم، توصیفش سخت است؛ تمام بدنم می لرزید و پاهایم سست شده بود؛ قدرت راه رفتن نداشتم ...
توله سگ کوچک که فکر می کرد در معرض خطر است مرتب و بی وقفه، دست و پا می زد تا خودش را از دستم رها کند؛ پاهای کوچکش، بد جوری کف دستم را قلقلک می داد؛ چند بار نزدیک بود رهایش کنم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم ...
حالا یک چشمم به مادر سگ بود تا متوجه خشم احتمالی در نگاهش شوم و چشم دیگرم در جستجوی کمی آفتاب که توله سگ را در معرض آن قرار دهم تا بدنش خشک شود؛ در عین حال شمرده شمرده با توله سگ حرف می زدم:
آرام باش عزیزم! من با تو کاری ندارم، می خوام نجاتت بدم؛ اینقدر دست و پا نزن! می افتی ها!
چقدر ذوق کردم وقتی دیدم چند متر آن طرف تر، شعاع کوچکی از آفتاب روی زمین پهن است؛ به آن سو رفتم؛ سگ با من آمد تا بطور دقیق اوضاع را رصد کند!
چون پاهایم می لرزید، خیلی کند راه می رفتم. طول کشید تا به آفتاب برسم؛ توله سگ را در آفتاب گذاشتم؛ چه حس خوبی بود! احساس می کردم بار سنگینی را بر زمین گذاشته ام ...
چنان نفس نفس می زدم که انگار کوه را جابجا کرده ام. توله سگ هنوز می لرزید و ناله می کرد؛ گویا گرمای دستم، تنش را گرم نکرده بود شاید هم از ترس می لرزید. مادر سگ، مهربانانه کنارش نشست و همانطور که با زبان، بدن توله اش را پاک می کرد، نگاهی به من کرد و چیزی گفت!
کلمه ای در میان نبود، جمله ای رد و بدل نشد؛ همان نگاه بود ... فقط نگاه ... نگاهی که یک دنیا حرف داشت ...
چشم دوخته ام به درخت کوچک اقاقی که در آن سوی پنجره، با تکان دادن شاخه های لرزانش، نسیم را همراهی می کند ...
هر روز و بلکه هر ساعت بر شاخ و برگ هایش افزوده می شود، آنقدر رشدش تصاعدی است که من از قدرت بهار به شگفت آمده ام ...
اردیبهشت سال قبل، بطور تصادفی متوجه وجود این درخت در فضای سبز روبروی خانه ما شدم؛ در بالکن را باز کرده بودم که چیزی بردارم که ناگهان بوی آشنایی به مشامم خورد؛مست شدم اما در تاریکی شب نتوانستم منشأ آن عطر دل انگیز را پیدا کنم؛ صبح زود متوجه درخت اقاقی کوچکی که ظاهراً شهرداری چندی قبل نهالش را کاشته بود شدم.
حالا هر روز به آن چشم می دوزم تا روزی که غنچه دهد و خوشه های سپیدش فضای اطرافم را عطر باران کند ...
پس کی اردیبهشت می آید؟!
به نظر من، به مفهوم واقعی کلمه، فقط سیزده روز می توان در تهران زندگی کرد! فقط سیزده روز! که البته گاهی با وصل شدن به تعطیلات دیگر، این مدت، تا پانزده شانزده روز هم افزایش می آید. در این روزهای اولیه سال، تهران یک شهر تمیز، خوش آب و هوا، خلوت، بدون ترافیک و ایده آل و دوست داشتنی است؛ کرکره مغازه ها یکسره پایین، کوچه ها و خیابان ها خالی از عابر، درختان در تقلای جوانه زدن، گل ها در معرض شکفتن، آسمان، آبی و کوه ها که در طول سال، میان دود و گرد و غبار ناپدید شده اند، آرام آرام در افق، آشکار شده و رنگ لاجوردی خود را به زیبایی به نمایش می گذارند ...
همیشه تعجب می کنم از تهرانی هایی که سیزده روز اول سال را به مسافرت می روند؛ آیا آنها نمی دانند که خود را از چه موهبتی محروم می کنند ؟!
اگر میدانستی در سکوت چه اقتداری نهفته است برای همیشه حرف زدن را فراموش میکردی.
داستایوفسکی
آدمی را آزمودن به کردار باید نه به گفتار؛ چه بیشتر مردم، زشت کردار و نیکو گفتارند.
فیثاغورث
«اَللِّسانُ سَبُعٌ إنْ خُلِّی عَنْهَ عَقَرَ»
زبان، درنده ای است که اگر رهایش کنند، می درد.
علی(ع)
به طور کلی اشخاصی که زیاد میدانند کم حرف میزنند و کسانی که کم میدانند زیاد حرف می زنند!
“ژان ژاک روسو
آن که بسیار سخن می گوید و آن که هیچ نمی گوید هر دو غیرقابل معاشرت و اعتمادند.
– هرمان هسه
لا تقل ما لا تعلم بل لا تقل کل ما تعلم»
آنچه را نمی دانی مگو، بلکه همه آن چه را که می دانی نیز مگو!
(نهج البلاغه)
فراموش نکنید که عمیقترین رودخانهها کمترین صدا را ایجاد میکنند.
ریچارد هوکر
از میان هنرهای بشر، تنها نقاشی است که به صدا و سخن نیاز ندارد!
ماکسیم گورکی
در آغاز سال نو ، هیچ چیز به اندازه تبریک های توخالی و کلیشهای، عذابم نمی دهد. آنقدر با کراهت به این تبریک ها، پاسخ می دهم که اگر مخاطبم به میزان این کراهت و بی میلی من پی ببرد، دیگر هرگز هوس نمی کند برایم پیام تبریک بفرستد!
بطور کلی کلیشه ها، خیلی آزارم می دهند، تمام چیزهایی که شخص به درون آن و پیام واقعی موجود در آن توجهی ندارد و فقط می خواهد خودی نشان بدهد و میزان «معرفت» ش را به رخ بکشد!
بازی با کلمات و تعارفات سخیف روزمره، نیز همینطور.
اگر دنیا دست من بود، قطعاً جهانی بدون کلمه می ساختم و واژه ها را از صفحه هستی می زدودم!
کلمات، چقدر جهان را نفرت انگیز کرده اند و دنیای بدون کلمات، چقدر می تواند پاک و زیبا و دوست داشتنی باشد ...
من هیچوقت دروغ نمیگم
اصلاً اهل غیبت کردن نیستم ...
من حرف حق رو میزنم ...
دروغ در ذات من نیست ...
و ...
از شنیدن این حرفها واقعاً حالم به هم می خورد. مطابق تجربه، دریافته ام هر کس که چنین شعارهایی سر می دهد، خودش دقیقا برعکس عمل می کند!
اصولاً آدم راستگو جار نمی زند که من از دروغ بدم میآید، آدم درستکار اعلام نمی کند که من آدم درستی هستم بلکه اینطور آدمها راستی و درستی و صداقت را در رفتارشان نشان می دهند و اصلاً نیازی به شعار دادن و معرفی خود از طریق کلمات ندارند.
دبی فورد می گوید:
ما فریبکاران ماهری هستیم که هم خود و هم دیگران را میفریبیم و در این رفتار چنان خبره میشویم که واقعاً فراموش میکنیم وجود اصلیمان در پس نقاب پنهان شده است!
او می گوید(قریب به مضمون:) اگر می خواهید کسی را بشناسید از او بخواهید خودش را معرفی کند، سپس هر آنچه را که گفت دقیقا برعکس کنید تا به شخصیت واقعی او دست یابید!!
(البته به نظرم در پنج درصد موارد ممکن است طرف واقعاً راست بگوید)
متاسفانه اطرافم پر است از آدمهایی که مرتب خود را با کلمات تطهیر می کنند و به این ترتیب خصوصیات واقعی خود را بروز می دهند.
پی نوشت:
این حکایت، شاید بی ارتباط با موضوع نباشد :
می گویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قرار داشت تا با هم به مناظره بنشینند. هنگامی که حکیم به خانۀ ملا رسید، او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد. تکه گچی برداشت و بر در خانۀ ملا نوشت: «نادانِ ابله!» ملانصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و باشتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت: قرارمان را فراموش کرده بودم، مرا ببخشید. تا به منزل آمدم و اسم شما را بر درِ منزل مشاهده کردم، به یاد قرارمان افتادم!