جایی خواندم که خواندن کتابهای بوبن درست مثل خوردن غذایی لذیذ است که باید آرام آرام این کار را انجام دهید تا ذرهای از طعمهای خوشمزه را از دست ندهید.
این واقعاً توصیه درستی است. کتاب «قاتلی به پاکی برف» اثر کریستین بوبن را می خوانم نه، نمی خوانم بلکه مزه مزه می کنم و جلو می روم. شگفت آور این است که برای بار دوم این کتاب را می خوانم یا بهتر است بگویم می شنوم.
کتاب های صوتی این امکان را فراهم آورده اند که درحال کار کردن( البته کارهای بدون نیاز به فکر و اندیشه) ، آشپزی و حتی استراحت، مطالعه کنی و از وقتت کمال استفاده را ببری.
شاید ۶-۵ سالی می شود که اصلاً سراغ کتاب های فیزیکی نرفته ام و حرف کسانی که می گویند کتاب را باید لمس کرد و نگاه کرد و خواند برایم عجیب است؛ شاید آنها بیشتر می خواهند خود را گول بزنند و بخود بباورانند که اهل مطالعه اند.
وقتی بوی گل ولذت بردن از زیبایی آن مد نظر است اصرار به لمس کردن گلدان و خیره شدن به نقش و نگار های گلدان، عجیب نیست ؟!
دلم گرفته ...
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاندو فکر می کنم که این ترنم موزون حُزن تا به ابد شنیده خواهد شد ...
سهراب سپهری
توانگر زادهای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو بکار برده، به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهای گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد!
گلستان سعدی
روز خوشی برایم آرزو میکنی یا منظورت این است که امروز روز خوشی است چه من بخواهم و چه نخواهم؟! یا این که امروز حالت خوش است؟ یا این که روزی است که میشود در آن خوش بود؟! ...
اگر خیلی از ماها به خوردن و نشاط و ترانه خواندن بیشتر بها میدادیم تا اندوختن پول و طلا، آن وقت دنیای ما شادتر از اینها بود ...
ستاره بسیار درخشانتر است از مروارید، ماه بسی سفیدتر است از نقره، آتش اجاق در تاریک و روشن هوا بسی درخشندهتر است از طلا، پس دنبال چه میگردی؟! ...
دخترکی خردسال کنارم نشسته بود؛ ساکت و خاموش و مغموم. کودکان را دوست دارم چون خودشان هستند بی هیچ نقش و رنگ و نیرنگی، خالص و صادق و بی تکلف ...
چه می شد اگر که آدمی هیچگاه بزرگ نمی شد و همیشه کودک می ماند؟!
موهای پریشانش نیمی از صورت او را پوشانده بود و چشمان درشتش از زیر هاله ای طلایی از گیسویش به من زل زده بود؛
کمی مضطرب بنظر می رسید؛ حدس زدم از سروصدای هواپیما می ترسد. آرام دستی به موهایش کشیدم و نوازشش کردم؛ به نوازشم عکس العمل نشان داد چشمانش را آرام بست و به سمت من متمایل شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پدر و مادرش از صندلی روبرو با لبخندی از من تشکر کردند.
پیدا بود دخترک فرزند مشترک آنها نیست و گرنه باید لااقل یکی از آن دو، جای خود را با من عوض می کرد. دلم برای کودک بینوا سوخت؛ دوباره نوازشش کردم و برای این که از اضطرابش بکاهم و فکرش را از موضوع ترس منصرف کنم، شروع به مکالمه با او کردم:
_ اسمت چیه؟
- ویونا
- ویونا یعنی؟
_ عروس ...
از او خواستم اسمم را در قالب یک مسابقه بیست سوالی حدس بزند و برای سهولت کار، حرف اول اسمم را به او گفتم.
دخترک تقریباً تمام اسمهایی را که با آن حرف شروع می شد گفت الا اسم من !
برای راهنمایی به او گفتم: با ماه نسبت دارم! بعد فکر کردم که او در این سن و سال نباید معنی کلمه« نسبت» را بفهمد اما جوابی که داد خلاف این را ثابت می کرد:
- مهشید؟!
- نه ! با خورشید نسبت ندارم! ولی بخش اولش رو درست گفتی ...
با راهنمایی های من بالاخره نامم را گفت اما دوباره درسکوت فرو رفت.
از او خواستم شعری برایم بخواند؛
ناگهان سر بلند کرد و با شور و اشتیاق و حرارت، شعری کودکانه برایم خواند؛ شعر را نه با صدایش که با کل وجودش خواند، حقیقی و خالص ...
طوری که انگار دقیقا همان لحظه خدا او را آفریده بود تا آن شعر را بخواند! خواندنی اصیل و ناب ، بی هیچ رنگ و لعابی ...
چقدردرمانده ام از توضیح این خلوص ... انگار وجود دخترک و آن شعر یکی شده بود! او کسی نبود که شعر را می خواند بلکه خودش، شعر بود!
باز سرش را به پشتی صندلی تکیه داد وساکت شد؛ فرو رفته در خود، محزون، و این بار بی توجه به من و هرچه که هست ...
برای اینکه حال وهوایش عوض شود شعر حاجی لک لک را برایش خواندم، سرد و بیروح و بی عمق! فقط نگاهم کرد از نگاهش هیچ چیز نفهمیدم
از شیشه هواپیما به آسمان چشم دوختم؛ به ابرهای سپید پنبه ای که در جای جای آسمان خودنمایی می کردند؛ گاهی هواپیما روی ابرها می رفت و ابرها مثل یک تشک نرم پنبه ای زیر ما قرار می گرفتند آه که چقدر دلم میخواست شیشه هواپیما را بشکافم و شیرجه بزنم توی آن ابرهای نرم نقره فام و فارغ از دنیا و شر و شورش روی آنها دراز بکشم!
خیال نازکم را به زبان کودکانه برای دخترک ترجمه کردم؛ هراسان سرش را از روی صندلی بلند کرد و درحالیکه با چشمانی غضب آلود و متعجب به من می نگریست با لحنی تحکم آمیز و کمی آمیخته با خشم- درست مثل اینکه مادری کودکش را از چیزی برحذر می دارد- داد زد: اون توش خالیه!!
بزحمت جلوی خنده ام را گرفتم؛ با آن جدیتی که در لحنش بود اصلا خوب نبود که بخندم!
سری تکان دادم و گفتم آره راست میگی ، نباید این کارو بکنم ، خطرناکه!
گویا موقع گفتن کلمه آخر،لحنم کمی آمیخته به تمسخر شد و او با ذکاوت خاص خود این را فهمید چرا که با حالت قهر، پشت چشمی برایم نازک کرد و سرش را به سمت دیگر برگرداند و تا آخر پرواز دیگر حتی یک کلمه با من حرف نزد!
از هواپیما که پیاده می شدم این قطعه از شعر سهراب مرتب در ذهنم تکرار می شد:
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ...
نوشتن، آن روی سکۀ اندیشیدن است و اندیشیدن، یعنی روی پای خود ایستادن، و فقط آدمهای بالغ میتوانند روی پای خود بایستند. پس نویسندگی، در رهن بلوغ فکری و روحی است و هیچ کس در کلاسهای نگارش و ویرایش، بالغ نمیشود. آداب و قواعد نویسندگی، اصل نوشتن را به کسی نمیآموزد. نوشتن بدون اندیشیدن، مثل شنا کردن در ساحل است. برای شنا کردن باید دل به دریا زد. در ساحلْ تنها میتوان شنبازی کرد. وقتی نمیاندیشی، فقط میتوانی حرفهایی را که شنیدی یا خواندی، بازگویی؛ گیرم قدری بهتر از دیگران. اما کار قلم، پخش زنده است، نه لبخوانی یا بازپخش. آیا شما زندگی خود را بهتر و زیباتر تعریف میکنید، یا زندگی دیگران را؟ حرف دل خودتان را بهتر میزنید یا حرف دل دیگران را؟ قلم عاریتی، جز زحمت نمیافزاید و همچون آبی که از ناودان میریزد، «همسایه در جنگ آورد.» بر خلاف بارش باران از آسمان که طراوات میافزاید و «باغ صدرنگ آورد.»
آسمان شو، ابر شو، باران ببار
ناودان بارش کند نبْوَد به کار
آب باران باغ صدرنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد
قواعد و اصول و ظرافتهای قلم، هیچ کس را نویسنده نکرده است؛ چنانکه آشنایی با همۀ قواعد رانندگی، برای اتومبیلرانی در خیابانها و جادهها کافی نیست. نویسندهای که افکار و اندیشیدههای دیگران را نشخوار میکند، هرگز آن نیرو و توان را ندارد که دلها را برانگیزد یا مغزها را دگرگون کند. بهطور میانگین از هر صد نفری که دست به قلم میبرند، یکی دست در انبان خود دارد؛ مابقی چشم به دست این و آن دوخته است.
از هزاران تن یکی زان صوفیاند
مابقی در دولت او میزیند
پس فقط اندیشنده میتواند نویسندۀ ماهری باشد، و اندیشیدن، به چیزی به اندازۀ شجاعت نیاز ندارد. شجاعت فکری، گوهری است نایاب، و سختتر از هر فضیلتی که میشناسیم؛ اما آنگاه که این چشمه جوشیدن گیرد، دیگر سر ایستادن ندارد و پی در پی میآفریند و خشتخشت بر کاخ معرفت میافزاید. دلیری در عرصۀ فکر، غل و زنجیر را از دست و پای روح برمیدارد و مرغ جان را تا آسمان آزادگی به پرواز درمیآورد. جان دلیر است که قلم را دلبر میکند و زَهرۀ شیر است که اندیشه را زُهرۀ تابان.
دیدۀ سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهرۀ شیر است مرا زُهرۀ تابنده شدم
مرحوم رضا بابایی