اگر نمی خواهی در حق تو قضاوت شود، درباره دیگران قضاوت نکن.
(آبراهام لینکلن)
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران ،وقتی نه از دیروز او خبر داریم ، نه از فردای خودمان !
وقتی کسی را قضاوت می کنی،
او را تعریف نمی کنی،بلکه خودت را تعریف می کنی!
(وین دایر)
به همه عشق بورز، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن/ویلیام شکسپیر
اگر خود به خویشتن اعتماد ندارید، دیگران هم به شما اعتماد نخواهند کرد/جان ماکسول
به خویشتن اعتماد کن، آنگاه راه زندگی را خواهی یافت/گوته
به همه اعتماد داشتن خطرناک است، به هیچ کس اعتماد نداشتن خطرناکترین است/ آبراهام لینکلن
به هیچ دسته کلیدی اعتماد نکنید بلکه کلید سازی را فرا بگیرید/آنتونی رابینز
هرگز به احساساتی که در برخورد اول با کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید/آناتول فرانس
به شخصی که به هیچ کس اعتماد ندارد اعتماد نکن/ویلیام شکسپیر
همسایه این پیامک را برای من فرستاده بود: «داغی شیر را گذاشتم پشت در»
با خودم گفتم: داغی شیر؟! داغی شیر که صفته، صفت که گذاشتنی نیست، آن هم پشت در!
در طول راه، فکر می کردم که چگونه می توان صفت چیزی را بدون اتصال به موصوف، جایی گذاشت.
ماه رمضان بود و نزدیک افطار:
شاید منظورش شیر داغه ... یعنی شیر داغ برای ما آورده گذاشته پشت در؟! خب، اگه بفرض شیر نذری پخش کردن، دیگه چرا شیر داغ آوردن؟! بهتر نبود با بطری می دادند، شاید ما شیر سرد دوست داشته باشیم!...
نکنه منظورش فرنیه ... آخه آقایون اسم بعضی از غذاها را بلد نیستند احتمالا دیده همسرش شیر و نشاسته را داغ کرده برای درست کردن فرنی ، فکر کرده اسمش داغی شیره !
غوطه ور در این افکار، یاد پدرم افتادم که یک شب رفته بود مهمانی، وقتی برگشت پرسیدم شام چی بود ؟ گفت:
- فسنجون ... سوپ ... لرزون ...
کلمه آخر را حلزون شنیدم،با حیرت پرسیدم:
- حلزون ؟!
- نه بابا، لرزون
- لرزون دیگه چیه ؟!
همونی که سر جاش بند نمی شه ... تکون تکون می خوره ...شیرینه و ...
- منظورت ژله ست؟!
- آها، همون !!
از قیاس رفتار پدرم با رفتار آقای همسایه به این نتیجه رسیدم که منظورش همان فرنی است!
با عجله به سمت خانه رفتم که مبادا کهربا (گربه شکموی ما) سروقت فرنی برود و دلی از عزا در آورد اما وقتی پشت در رسیدم، با یک کیسه نایلونی که از دستگیره در آویزان بود مواجه شدم که داخلش یک شیر آب شکسته خودنمایی می کرد. دوباره به فکر فرو رفتم:
یعنی منظورش از داغی شیر اینه که شیرآب، داغه؟ خب، شیر آب برای چی باید داغ باشه؟!
با احتیاط از پشت نایلون بهش دست زدم اما سرد بود.
یادم آمد قبلاً از این همسایه خواسته بودم شیر آب باغچه را که شکسته بود عوض کند.
زمانی که همسایه ها داشتند مدیریت ساختمان را به من تحمیل می کردند، گفته بودم که من از امور فنی چیزی نمیدانم فقط می توانم لامپ سوخته را عوض کنم و پکیج را روشن و خاموش و فشار بارش را تنظیم کنم و ...
می خواستم ادامه بدهم که: امور فنی برای ما زن ها مثل آشپزی برای شما مردهاست که هرگز نتوانستید یک غذای خوب درست کنید و به همین دلیل هم شایعه کردید که بهترین آشپزهای دنیا مردند نه زن! مثل ما زنها که شایعه کردیم رانندگی زنها بهتر از مردان هست و آنقدر خوب دروغ گفتیم که خودمان هم باورمان شد! ...
اما ادامه ندادم چون همین آقای مهندس وسط حرفم پرید و گفت:
من قول میدم در کلیه امور فنی بهتون کمک کنم و ...
و انصافاً هم پای قولش ایستاد. دوباره به شیر آب داخل کیسه نگاه کردم، خودش بود ، همان شیر شکسته باغچه، اما چرا اسمش شده بود داغی شیر ؟! اصلا داغی یعنی چی؟
به جستجو در گوگل پرداختم: داغی روستایی است از توابع شهرستان کوهسرخ بخش بررود در استان ...
کوهسرخ؟! نمی دانستم چنین شهرستانی در جغرافیای کشورمان داریم اما فرقی هم نمی کرد چون در حال حاضر، مشکلم ضعف در اطلاعات جغرافیایی نبود.
آنقدر به تحقیقاتم ادامه دادم تا فهمیدم که داغی در محاوره عامیانه (البته عامیانه از نوع مردانه!) یعنی مستعمل و فرسوده ... و داغی شیر یعنی شیر کهنه و مستعمل !
به نظرم آقایان موجودات عجیبی هستند؛ آیا راحت تر نیست به جای داغی از همین کلمات مستعمل و فرسوده که به اندازه کافی گویا هستند استفاده کنیم؟!
گاهی ساعت ها به فکر فرو می روم و می اندیشم که واقعاً خداوند مردان را برای چی آفرید؟!
برای این که کارها را سخت تر و معانی و لغات و مفاهمه را پیچیده تر کنند؟!
حتم دارم اگر در مورد ابداع کلماتی مانند شاسکول و هپلی و جغله و غاز قلنگ و اسکل و خفن هم ، تحقیق و جستجو شود، ریشه اش به مردان برمی گردد و کرکس طلایی نوآوری به آقایان تعلق می گیرد.
یاد آن جمله طنز افتادم که علت این که خدا مرد را قبل از زن خلق کرد این است که قبل از خلق هر شاهکاری یک چرکنویس لازم است !
واقعاً مردان یک جور خاصی اند که تعجب آدم را بشدت برمی انگیزند؛
یک روز بارانی از پدرم که شال و کلاه می کرد تا از منزل خارج شود پرسیدم:
- کجا میری بابا؟
- باتری کنترل تلویزیون تموم شده میرم باتری بگیرم
- حالا مگه واجبه توی این هوای بارونی؟
- آره، خونه سوت و کوره بدون تلویزیون
- پس حالا که میری بیرون، یه ماست کم چرب هم بگیر
- باشه
نیم ساعت بعد پدرم در حالی که یک ظرف ماست کم چرب در دست داشت برگشت، آن را به دستم داد و دوباره راه افتاد؛ پرسیدم دیگه کجا میری؟ جواب داد: میرم باتری کنترل بگیرم دیگه!!
دهانم قفل شد و چشمانم از حدقه بیرون زد!
شاید اسکار وایلد راست گفته که تنها یکی از هزاران مرد، رهبر مردان دیگر می شود، ۹۹۹ نفر دیگر دنباله رو زنان هستند!
چون به نظرم اگر غیر از این بود دنیا تاکنون متلاشی شده بود و چیزی از آن باقی نمانده بود!
تو حق انتخاب نداری، دست چین نکن!
همیشه شادمانی قرین غم است
همیشه میوه باغ زندگی درهم است!
صحن باغ پر شده از لبخندهای تو. درست مثل آن روزهای دور، مغلوب خندههای تازه شدهای... هزار قناری در گلوی تو آواز میدهند و به همان سبکی و فِرزی که نسیم از سر و گردن سبزهها عبور میکند، رد لحظهها را تا میقات باران میگیری....
سرخوشانه به دنبال تو میدوم و کوچهپسکوچههای باران را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارم. در میانهی علفزاری گم میشوی و آهنگ خندههایت در همهمهی علفها خاموش میشود. هنوز در بهت گم کردن توام که صدای لرزان و آهنگین چشمهای جوان، هوشیارم میکند. نباید دور باشد. آنجاست، زیر تنها بید مجنون. تنها بید مجنون سبزهزار
تحریرهای چشمه، کهربایی است که بیاختیار مرا به جانب درخت میکشاند. این صدا آشناتر از آن است که نامی داشته باشد. آسمان آبی، به میهمانی شاخههای بلند، افتاده و منعطف درخت آمده است. شاخهها سرگرم مغازلهای آرام با بادند. مغازلهای در همراهی تحریرهای نازک چشمه.
قطار زمان، توقف میکند و کودکی با چند تیلهی رنگی از قطار پیاده میشود. چشمانداز، کامل است.
به خاک میافتم و به تنهی درخت، تکیه میزنم.
موجکهای زلال چشمه، نیایشی دلنشین زمزمه میکنند و دستان آمرزشی، تیرگیها و خستگیها را از سینهام جارو میکند.
نفسهایم شمرده، آرام و تازهاند.
جرعهای مینوشم. زندگی خنک میشود. کودک، سرگرم بازی و جستوخیز است. دستهایش را میگیرم و از سپیدی چشمهایش، نشانی گمکردههایم را میپرسم. مردمک چشمهایش نوید آمرزش و رستگاری میدهند. روشنی بر من هجوم می آورد. از حال میروم.
به هوش میآیم. کودک رفته است. تو برابرم نشستهای و چیزی زیر لب تکرار میکنی. کلامی آشنا و شفاف است. با یک دست، انگشتهایم را تسلّی میدهی و با دستی دیگر، به ملایمت لالاییهای شبانه مادر، پلکهایم را میبندی. چیزی در گوشم زمزمه میکنی. آیات منزّه رستگاری است شاید. طعم شعرهایی میدهد که هرگز گفته نمیشوند. شعرهایی که در تنگنای واژه نمیگنجند. شعرهایی که بکارت خود را در ازدحام تکرار، از کف ندادهاند. شعرهایی که از هالهی اساطیری خود بیرون نیامدهاند.
گرمای نازکی که از لحن مهربانت منتشر میشود مرا در بر میگیرد. نفسهایم رفتهرفته از شتاب میافتند. زمان توقف کامل میکند و عقربهها، به خواب میروند.
هزاران قاصدک، در دلم بال میگشایند. هزاران گنجشک خانهگُمکرده، در من پناه میگیرند. «مثل سکوتهای میان کلامهای محبت» عریان میشوم.
میخندی و در امتداد خندههایت، تا فراسوی خواب، تا فراسوی مرگ، تا فراسوی زندگی، تا فراسوی واژه و کلام، پرواز میکنم ...
صدیق قطبی در سوگ همسرش(وبلاگ عقل آبی)
هرسال، اردیبهشت ماه که می شود، من بین دو کشش مساوی قرارمی گیرم و بین این دو کشش بلا ترجیح، بد جوری معلق می مانم:
تهران و درختان اقاقی اش، شمال و بهار نارنجش!
از طرفی، خوشه های معطر اقاقی مرا پای در گل در تهران نگه میدارد که بمانم و بوی خوش اقاقی را با تمام وجودم نفس بکشم، از طرف دیگر بوی سکرانگیز شکوفه های پرتقال به شمال می خواندم و تفرج در باغ های سبز مرکبات ...
امسال بعد از چند سال متوالی، از اقاقی ها دل کندم و جاری شدم در عطر بهار نارنج رامسر... اوه ! که چه محشر است اینجا ...
ولی ... انگار دلم پیش اقاقی هاست! آن خوشه های سپید ابدی و آن شاخه های آرام سربزیر ...
دلم می خواست باغی داشتم پر از درختان اقاقی و پرتقال! و باغچه ای پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب!
وجه مشترک تمام گل های مورد علاقه ام، بوی دلنشین آنهاست، نه جلوه ظاهری، که هیچکدام زیبایی خاصی ندارند؛
مخصوصاً بوی جادویی بنفشه وحشی که مسحورم می کند و شوری در دلم بر می انگیزد وصف ناشدنی؛ عطر آن به ناگاه تمام پنجره های وجودم را به سمت بهار و افق های روشن می گشاید و قطره قطره نور می ریزد در پیمانه تهی جانم ...
دلم باغچه ای میخواهد پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب ...
شناسنامه ات را بسوزان
تمدن را به یک سو بیفکن
و فرهنگ را به سویی دیگر!
واژه ها را پرتاب کن به دورترین نقطۀ ناشناخته ترین کهکشان دنیا !
کتاب ها را پاره کن
تلفن همراهت را بینداز در قعر عمیق ترین دریاها
و آنگاه آزاد و رها
پرواز کن تا سبزترین بهار
تا انبوه ترین جنگل روی زمین
و در مقابل یک بوته بنفشه وحشی زانو بزن
نگاه کن !
به ریزترین غنچه پنهان شده در لابلای برگ ها نگاه کن!
ناب ترین جرعه های زندگی
از درون گلبرگ های نهفته آن غنچه می جوشد ...
با نور چراغ قوه موبایل در حال عیب یابی دوربین مداربسته ساختمان بودیم
پسر خردسال همسایه همراهش بود و انباری کمی تاریک.
همسایه موبایل سنگین وزنش را به من داد و خواست نور را سمت دستگاه بگیرم تا او زوایای مختلف را بررسی کند؛ حدس مان این بود که ترانس سوخته.
نگاه نگران پسرک که چشم در چشم من دوخته بود در تاریکی توجهم را به خود جلب کرد؛
وقتی با چهره پرسشگرم مواجه شد، ابتدا کمی تعلل کرد اما سرانجام با لحن ظریف و شیرینش گفت:
مواظب باش گوشی بابام از دستت نیفته، پات خیلی درد می گیره!!