این همه آغازها، فرجام ها
تیرگی ها ، روشنی ها، پختگی ها، خام ها
خسته ام از این همه بیراهه ها و راه ها و دانه ها و دام ها
آنقدر خسته بودم که دلم می خواست شیرجه بزنم توی رختخواب؛ حتی قدرت چند قدم راه رفتن را هم نداشتم اما به هیچ عنوان نمی توانستم از مسواک زدن صرفنظر کنم.
جوری مسواک زدم که هر کس در آن حال مرا می دید، بخوبی میفهمید که دارم خودم را گول می زنم؛ کل مسواک کردن دندان ها و شستشوی دهانم، یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشید!
همانطور که گیج و منگ روانه رختخواب می شدم، در دلم گفتم : خدایا شکرت که خواب را آفریدی وگرنه زندگی چقدر طاقت فرسا می شد.
طبق عادت وقتی خواستم به پهلوی راست دراز بکشم، دست چپم را به سمت موهایم بردم که به طرف دیگر بالش پرتش کنم تا موقع خواب در سر و صورتم نپیچد اما ناگهان دستم در هوا معلق ماند و من همانطور نیم خیز، درحالتی بین نشسته و خوابیده، در جا میخکوب شدم ...
روی بالش، یک جفت چشم براق به من زل زده بود! آنقدر وحشت کردم که سرم داغ شد و قلبم چنان برسینه می کوفت که انگار می خواست استخوان های قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون بزند ...
سعی کردم داد بزنم و کسی را به کمک بخواهم، اما صدا در گلویم خفه شده بود؛ هرچه کردم صدایی از گلویم بیرون نیامد...
همانطور خشکم زده بود و از ترس تکان نمی خوردم ...
چشمم که کمی به تاریکی عادت کرد، زیر نور کم رمق مهتاب که از پنجره به داخل اتاق می تابید، قورباغه کوچکی را دیدم که روی بالش سفیدم جا خوش کرده بود و هیچ حرکتی نداشت؛ فقط با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود متعجبانه به من می نگریست؛ لابد با خودش فکر می کرد که من در رختخواب او چه می کنم!!
تنش انگار خیس بود چون پوست سبز رنگش که خال های کوچک مشکی رویش نقش بسته بود، زیر نور مهتاب برق می زد و پرتو سبز ملایمی را به اطراف می افکند.
با اینکه می دانستم قورباغه نه نیش می زند و نه گاز می گیرد و آدمخوارهم نیست اما باز جرأت تکان خوردن نداشتم؛ فکر می کردم اگر تکان بخورم، قورباغه هم به جنبش می افتد و من می ترسم.
به خاطر نیم خیز بودن و بی حرکتی ام، دست و گردنم درد گرفته بود، همینطور کمرم و من مستأصل مانده بودم و نمیدانستم چه کنم ...
ناگهان قورباغه تکانی به خودش داد و بلافاصله جستی زد و در تاریکی اتاق ناپدید شد! من هم درنگ نکردم جستی زدم و بلند شدم و به سمت کلید برق رفتم اما درست مثل کسی بودم که روی آتش راه می رود پایم هنوز به زمین نرسیده بلندش می کردم؛ با هر قدمی که بر می داشتم، فکر می کردم الان قورباغه زیر پایم له می شود!
تمام زوایای اتاق را گشتم اما پیدایش نکردم در نتیجه ترسم خیلی بیشتر شد؛ با خود گفتم نکند نیمه شب پیدایش شود و روی سر و صورتم بپرد ...
شب سختی بود، با آنهمه خستگی، تا صبح خوابم نبرد. مدام خیال می کردم اگر بخوابم قورباغه میآید و وارد گوش و دهانم می شود!
صبح صدای پچ پچ مادرم (که بعدها او را در اثر یک حادثه از دست دادم) از آشپزخانه به گوشم رسید که با لحنی آمیخته با تعجب به پدرم می گفت :« این» توی کابینت بود ...
مثل برق گرفته ها از جا برخاستم و سریع به سمت آشپزخانه رفتم؛ مادرم که خاک اندازی در دست داشت و آن را به آرامی پیشاپیش خودش حرکت می داد در حال بیرون آمدن از آشپزخانه بود؛ او جوری خاک انداز را با احتیاط حمل می کرد که انگارحامل چیزی گرانبها و شکستنی است؛ جلوتر رفتم، مادرم با اشاره چشم از من خواست حرکت نکنم، نگاهم روی خاک انداز کشیده شد داخل خاک انداز یک قورباغه کوچک سبز رنگ نشسته بود که با چشمان درشت و متعجبش به افق های دوردست خیره شده بود!
با اینکه خیلی سرمایی هستم اما از تابستان متنفرم و این روزهای گرم کشدار، بسیار برایم طاقت فرساست. گرمی هوا یک جور خاصی آزارم می دهد، نمی توانم درست بیانش کنم انگار انگیزه زندگی کردن را از من می گیرد و مرا به مرز کسالت روح می رساند. شاید علتش این باشد که درهر موقعیت بدی، اعم از بحران های روحی و بیماری های جسمی و تنش ها، و کلا در مواجهه با مشکلات، تنها چیزی که آرامم می کند، پیادهروی در هوای آزاد است و تابستان این امکان را از من می گیرد .
تابستان که می شود روزشماری و بلکه لحظه شماری می کنم تا پاییز فرا رسد و در پس زمینه ذهنم عطر و بوی پاییز و اعتدال هوای پاییزی، به شکل یک روزنه امید، زنده ام نگه میدارد ...
خیال شیرین یک پیادهروی پاییزی، با چشم اندازی از درختان پوشیده از برگ های زرد و سرخ و نارنجی، غوغایی در دلم برپا می کند؛ قدم زدن زیر این فواره آتشین رنگ ها، با موسیقی دلنواز خش خش برگها، چه حالی دارد ...
نیاز به عمق هم یک نیاز است. نیاز به خواندن، شنیدن یا گفتنِ حرفهای عمیق. نیاز به تجربههای عمیق، لحظاتی فراتر از زندگی روزمرّه، لحظاتی چگال، مشتپرکن و دلپرکن. نیاز به تجربه احساسات و خواستنهایی چندلایهتر، پیچیدهتر، تودرتوتر و عمیقتر. نیاز به غرق شدن در عمقِ یک عکس یا نقاشی، نیاز به غرق شدن در حزنِ یک موسیقی، نیاز به دل سپردن به یک منظره یا نیاز به فرورفتن در لایهلایههای درونِ خود (خودشناسی). به این نیاز هم باید بها داد. نمیشود گفت چون همه این نیاز را ندارند، یا همه به یک شکل آن را تجربه نمیکنند، نیاز مهمی نیست. آدم اصلاً یک سری جمعها را میرود برای برآوردن این نیاز، یک سری دوستیها را میسازد برای برآوردن این نیاز، یک سری کلاسها را میرود تا این نیازش را تأمین کند. اگر هم کسی بپرسد چرا فلان کلاس را میروی؟ حتماً لازم نیست بگوید فلان چیز یا بهمان چیز را یاد میگیرم تا به کارم بیاید. میتواند بگوید: چون نیازم به عمق را برطرف میکند. همین. اصلاً همینکه بشود با دوستی به عمقِ خاصی شیرجه زد، حتی اگر در تکتک لحظات هم این عمق را با او تجربه نکنی، آن دوستی را متمایز میکند. یا مثلاً خیلی کتابها را میخوانیم، نه برای اینکه چیزی یاد بگیریم و به "کار"مان بیاید. میخوانیم تا نیازمان به عمق را پاسخ بدهیم.
گاهی فکر میکنم این نیازِ مستقل به عمق را نمیبینیم، نمیخواهیم یا نمیتوانیم که ببینیم. مدام تقلیلش میدهیم به نیازهای دیگر. نه، واقعاً من دلم عمق میخواهد، حالا این عمق را یک گفتگوی دوستانه بدهد، یک کلاس درس بدهد، یک کتاب فلسفه بدهد، یک رمان بدهد یا هر چیز دیگری. هرچه هست، این تجربۀ عمق، زندگی آدم را غنیتر میکند. چه میشود که بعضیها این نیاز را بیشتر دارند و بعضی کمتر؟ نمیدانم. ولی وقتی کسی دارد، مهم است و باید برایش جا باز کند و گهگاه به خودش یا دیگری بگوید: فلان کار را کردم، بله، برای اینکه عمق را تجربه کنم.
محمود مقدسی