در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

خاطرات وحشتناک شمال!

آنقدر خسته بودم که دلم می خواست شیرجه بزنم توی رختخواب؛ حتی قدرت چند قدم راه رفتن را هم نداشتم اما به هیچ عنوان نمی توانستم از مسواک زدن صرفنظر کنم.  

جوری مسواک زدم که هر کس در آن حال مرا می دید، بخوبی می‌فهمید که دارم خودم را گول می زنم؛ کل مسواک کردن دندان ها و شستشوی دهانم، یکی دو ثانیه بیشتر طول نکشید!

همانطور که گیج و منگ روانه رختخواب می شدم، در دلم گفتم : خدایا شکرت که خواب را آفریدی وگرنه زندگی چقدر طاقت فرسا می شد.

طبق عادت وقتی خواستم به پهلوی راست دراز بکشم، دست چپم را به سمت موهایم بردم که به طرف دیگر بالش پرتش کنم تا موقع خواب در سر و صورتم نپیچد اما ناگهان دستم در هوا معلق ماند و من همانطور نیم خیز، درحالتی بین نشسته و خوابیده، در جا میخکوب شدم ...

 روی بالش، یک جفت چشم براق به من زل زده بود! آنقدر وحشت کردم که سرم داغ شد و قلبم چنان برسینه می کوفت که انگار می خواست استخوان های قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون بزند ...‌

سعی کردم داد بزنم و کسی را به کمک بخواهم، اما صدا در گلویم خفه شده بود؛ هرچه کردم صدایی از گلویم بیرون نیامد.‌..

همانطور خشکم زده بود و از ترس تکان نمی خوردم ...

 چشمم که کمی به تاریکی عادت کرد، زیر نور کم رمق مهتاب که از پنجره به داخل اتاق می تابید، قورباغه کوچکی را دیدم که روی بالش سفیدم جا خوش کرده بود و هیچ حرکتی نداشت؛ فقط با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود متعجبانه به من می نگریست؛ لابد با خودش فکر می کرد که من در رختخواب او چه می کنم!!

تنش انگار خیس بود چون پوست سبز رنگش که خال های کوچک مشکی رویش نقش بسته بود، زیر نور مهتاب برق می زد و پرتو سبز ملایمی را به اطراف می افکند.

با اینکه می دانستم قورباغه نه نیش می زند و نه گاز می گیرد و آدمخوارهم نیست اما باز جرأت تکان خوردن نداشتم؛ فکر می کردم اگر تکان بخورم، قورباغه هم به جنبش می افتد و من می ترسم.

به خاطر نیم خیز بودن و بی حرکتی ام، دست و گردنم درد گرفته بود، همینطور کمرم و من مستأصل مانده بودم و نمی‌دانستم چه کنم  ...

ناگهان قورباغه تکانی به خودش داد و بلافاصله جستی زد و در تاریکی اتاق ناپدید شد! من هم درنگ نکردم جستی زدم و بلند شدم و به سمت کلید برق رفتم اما درست مثل کسی بودم که روی آتش راه می رود پایم هنوز به زمین نرسیده بلندش می کردم؛ با هر قدمی که بر می داشتم، فکر می کردم الان قورباغه زیر پایم  له می شود!  

تمام زوایای اتاق را گشتم اما پیدایش نکردم در نتیجه ترسم خیلی بیشتر شد؛ با خود گفتم نکند نیمه شب پیدایش شود و روی سر و صورتم بپرد ...

شب سختی بود، با آنهمه خستگی، تا صبح خوابم نبرد. مدام خیال می کردم اگر بخوابم قورباغه می‌آید و وارد گوش و دهانم می شود!

صبح صدای پچ پچ مادرم (که بعدها او را در اثر یک حادثه از دست دادم) از آشپزخانه به گوشم رسید که با لحنی آمیخته با تعجب به پدرم می گفت :« این» توی کابینت بود .‌..

مثل برق گرفته ها از جا برخاستم و سریع به سمت آشپزخانه رفتم؛ مادرم که خاک اندازی در دست داشت و آن را به آرامی پیشاپیش خودش حرکت می داد در حال بیرون آمدن از آشپزخانه بود؛ او جوری خاک انداز را با احتیاط حمل می کرد که انگارحامل چیزی گرانبها و شکستنی است؛ جلوتر رفتم، مادرم با اشاره چشم از من خواست حرکت نکنم، نگاهم روی خاک انداز کشیده شد داخل خاک انداز یک قورباغه کوچک سبز رنگ نشسته بود که با چشمان درشت و متعجبش به  افق های دوردست‌ خیره شده بود!

نظرات 1 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 15 شهریور 1403 ساعت 23:36

سلام
خاطره ای از شمال زیبا
هرچند با قید وحشتناک
چقدر بی تکلف و روان بود..
روح مادر گرامی تان قرین آرامش باد
قدر مسلم
خاطرات حضور و ظهور عزیزان
همه عزیز ست..و..بماند.
شب خوش

سلام و تشکر
روح رفتگان شما هم شاد
یادم میاد دلتنگ فقدان پدر بودین در نظری که ذیل یکی دیگر از پست های این وبلاگ گذاشتین؛ خدا رحمتشون کنه

اگر نامی که در آدرس ایمیل تون هست، برگرفته ازنام فامیل شما باشه حدس می زنم از همکلاسی های دوره کارشناسی ام باشید در دانشگاه تهران ... ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد