چه شوری آسمان دارد!
به هر جا برف می بارد
تو گویی باغبان عرش
به دشت قلب های ما
گل امید می کارد!
چه غوغایی!
چه زیبا و تماشایی
زمستان با فریبایی،
به باغ آویخته تور سپید برف
شده روشن شب از نور سپید برف !
صنوبر را تماشا کن!
حریر برف پوشیده
ز چشم آسمان شهر
چه مروارید جوشیده!
نگاهت را بیفکن بر بلور برف
نگاهی ژرف:
هزاران آینه پیداست
توالی نگاهت در دل آیینه ها زیباست!
این قطعه از کتاب هملت اثر شکسپیر خیلی تامل برانگیز است و من فکر می کنم رفتار اکثر آدمها متأثر از همین طرز تفکر باشد:
اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند، کیست که به مصایب و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تَفَرعُن متکبران، آلام عشق شکست خورده، بوروکراسی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که شایستگان از دست نالایقان میبینند، تن در دهد؟ ...
همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد، شخص را حیران و ارادهی او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همهی رنجهایی را که در حال کنونی داریم، تحمل نمائیم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم، پرتاب نکنیم!
برف را دوست دارم؛ گاهی مثل کودکان روبروی پنجره می نشینم و نگاه می کنم به آسمان و آنقدر به قطره های باران چشم می دوزم تا به برف تبدیل شود!
علت شادی بی دلیلم را نمی دانم؛ با بارش برف، انگار دستی از غیب می آید و کل غم هایم را پاک می کند؛ پاک پاک ؛ و من راحت و سبکبار می شوم و شوری کودکانه تمام وجودم را در بر می گیرد؛
زمستان که می آید رویای هر شبم این است که صبح وقتی بیدار شدم ببینم کلی برف روی زمین نشسته و همه جا سفید و روشن و زیبا شده؛
هر صبح اولین کارم اینست که پرده را کنار می زنم و نگاه می کنم به آسمان ...
آیا سفیدی و پاکی برف به درونم نفوذ می کند که آن همه شور و شوق در من پدید می آید؟!
گاهی فکر می کنم که چون با پوشش سفید برف، شهر یکدست و زیبا می شود و تلون و تکثر و دوگانگی و چند گانگی از بین رفته و وحدتی بی نظیر بر اشیاء و پدیده ها حاکم می شود، آن حال خوش به من دست می دهد؛ انگار دورویی ها و دورنگی ها جای خود را به خلوص و صداقت و یکرنگی می دهد و ریا و تزویر رنگ می بازد ...
عطر سرخ طلوع
می تراود
از بال های سپید آن پرنده
که در حریم روشن صبحدم پر زد،
به سراپرده فلق سر زد
تو، اما
محو نقش های رنگین شفق
طرح گلی موهوم را
درخیال می ریزی !
ساحل از دریا متلاطم تر بود
موج جمعیت
موج پی در پی چراغ گردان آمبولانس ...
جسد را از آب گرفتند
تازه بود!
یک ماهی بزرگ به قامت مردی چهل ساله
هزار پنجره گشوده بود
تور سپید ماهیگیری
به تماشای پیکر متورم مرد
براستی صید کدامین صیاد بود؟!
یکی پرسید:
خودکشی کرده یا غرق شده؟
کسی جواب نداد
من اما جواب را می دانستم:
زمستان بود ...
دلم می خواست زبان حیوانات را بلد بودم و با آنها حرف می زدم. خیلی دوست دارم بدانم در ذهن آنها چه می گذرد و به چه چیزهایی فکر می کنند، آیا اصلاً قدرت تفکر دارند؟ احساس و عاطفه چطور؟ غم و شادی و ...
آیا مثلاً نسبت به همنوعان خود، حس همدلی دارند؟
دیروز با دوستم در مسیر بهشت زهرا با چند تا گربه قد و نیم قد مواجه شدیم، برای صرف چایی ایستاده بودیم که دور و بر ماشین ما پر شد از یک خانواده پرجمعیت گربه!
آنکه شبیه مادر بود، زل زد به چشمانم و گفت: میو!
اما من ترجمهاش را نمی دانستم تا جوابش را بدهم ضمن اینکه گربه ها فقط از همین یک کلمه استفاده می کنند که قاعدتاً باید معانی بیشمار داشته باشد؛
وقتی بامیه را با چای می خوردیم، گربه آب دهانش را قورت داد و دوباره گفت: میو!
فهمیدم بامیه میخواهد، تکه ای جلویش گذاشتم اما فقط زبانش را دور بامیه مالید و کنار رفت؛ انگار خوشش نیامد. بعد هم دوباره زبانش را تا جایی که می شد، بیرون آورد و دور و بر لب و سبیلش را پاک کرد.
کمی بعد بچه گربه ها به ما ملحق شدند، زیر ماشین ، روی ماشین و لابلای دست و پای ما.
وای که چقدر دلم می خواست بدانم گربه ها، آن لحظه راجع به ما چه فکر می کنند!
شاید با خود می گفتند:
«این آدمها واقعاً دیوانه اند! فکر میکنند ما هم مثل خودشان آت و اشغال هایی مثل زولبیا و بامیه می خوریم »!
یا مثلاً:
« چه آدمهای خوبی، هر چند نیازهای ما را درک نمی کنند، اما در هر حال سعی دارند کاری برایمان بکنند. »
من اگر در عصر حضرت سلیمان زندگی می کردم حتما از او میخواستم یک کلاس زبان برای آموزش زبان حیوانات دایرکند!
دلم می خواهد با حیوانات دوست شوم؛ فکر می کنم آنها از خیلی جهات از آدمها بهترند ...
اگر امکان داشت که زبان حیوانات را بفهمم اولین سوالی که از آنها میکردم این بود:
آیا دوست داشتید آدم باشید؟!!
خوشه ای اقاقی برایم بیاور
یا دسته ای بنفشه وحشی، شاخه ای یاس سپید
دستمالی شده اند گل های سرخ!