برف را دوست دارم؛ گاهی مثل کودکان روبروی پنجره می نشینم و نگاه می کنم به آسمان و آنقدر به قطره های باران چشم می دوزم تا به برف تبدیل شود!
علت شادی بی دلیلم را نمی دانم؛ با بارش برف، انگار دستی از غیب می آید و کل غم هایم را پاک می کند؛ پاک پاک ؛ و من راحت و سبکبار می شوم و شوری کودکانه تمام وجودم را در بر می گیرد؛
زمستان که می آید رویای هر شبم این است که صبح وقتی بیدار شدم ببینم کلی برف روی زمین نشسته و همه جا سفید و روشن و زیبا شده؛
هر صبح اولین کارم اینست که پرده را کنار می زنم و نگاه می کنم به آسمان ...
آیا سفیدی و پاکی برف به درونم نفوذ می کند که آن همه شور و شوق در من پدید می آید؟!
گاهی فکر می کنم که چون با پوشش سفید برف، شهر یکدست و زیبا می شود و تلون و تکثر و دوگانگی و چند گانگی از بین رفته و وحدتی بی نظیر بر اشیاء و پدیده ها حاکم می شود، آن حال خوش به من دست می دهد؛ انگار دورویی ها و دورنگی ها جای خود را به خلوص و صداقت و یکرنگی می دهد و ریا و تزویر رنگ می بازد ...