یکی از خصلت های عجیب من این است که همه چیز برایم عجیب است ! مکرراً از رفتارها، روابط و پدیده ها و حوادث حیرت زده می شوم؛ طوری که انگار از جایی دیگر آمده ام و همه چیز این دنیا و مناسباتش به نظرم نامأنوس می آید؛ مثلاً پدرم با این که اینهمه سال پدر من است(!) بعضی رفتارهایش آنقدر برایم عجیب و غیر قابل هضم است که انگار همین امروز با او آشنا شده ام!
یا مثلاً همسایه طبقه بالای ما که رفتارهای به غایت ناهنجاری دارد. و من مدام در حیرتم که اینگونه آدمها چگونه شبها راحت می خوابند و از اینکه مرتب باعث آزار دیگران می شوند نه تنها احساس بدی ندارند بلکه همیشه شاد و خوشحالند ...
خواب ها برایم عجیب اند، سرزمین اسرار آمیز خواب همیشه شگفت زده ام می کند و اینکه خوابی را که می بینم چند روز بعد دقیقاً همانطور اتفاق می افتد باعث حیرت و وحشتم می شود.
مادرم بعد از مرگش، یک شب به خوابم آمد و آدرس چیزی(گوشواره طلایش) را به من داد که در فلان ساک با فلان طرح و رنگ قرار دارد؛ اینها را با کلمات به من نگفت بلکه ساک را با همان طرح و رنگ نشانم داد و همینطور محتوای داخلش را. آن ساک را که پیدا کردم، تا مدتها حیرت زده بودم و شاید هنوز هم حیرتم ادامه دارد.
پدیده های طبیعی هم خیلی تعجبم را بر می انگیزند، اینکه ستاره ها و سیارات با آن همه سنگینی چگونه در هوا معلق اند و در مدار معینی گردش می کنند و یا اصلا خود قانون جاذبه یا نسبیت زمان، همه اینها همراه با حیرتی تمام نشدنی، فکرم را به خود مشغول می کنند.
البته رفتارهای دیگران بیش از هر چیزی باعث تعجبم می شود و حتی این برخورد اطرافیان که مرتب به من می گویند:
اصلاً عجیب نیست ...
همیشه اینطور بوده ...
همه آدمها اینطوری رفتار می کنند ...
تو عجیبی ..
و ...
دوستی به من می گوید هر چه بصیرت آدم بالاتر برود، کمتر حیرت می کند!
پس من که مرتب در حال حیرت افزایی هستم، یعنی روز به روز از بصریتم کاسته می شود؟!
وه یه چیز دیگه این تجربیات شما فقط برای خود شما جذابه بقیه درکی از اون اتفاقی که تو ذهن و روان شما افتاده ندارن و این می تونه دردآور باشه اما خیلی هم قشنگه که من آگاهی ناب هستم و یک تجربه کننده ی خاص، منم که فقط دنیا رو این طور می بینم
هم درد آور هم قشنگ ...
چه تعبیر رسایی
آره دیگه اگر کپی و پیست بقیه باشی زندگی خوشی داری به احتمال زیاد با هر موجی که می سازن همراه میشی ولی خوب اگر خودت باشی تو رو نمی خوان چون فرق داری چون نظم موجود رو بهم می زنی ولی همیشه مثل ما بودن مثل حافظ مثل مولانا مثل مسیح
آدما از ما خوششون نمیاد چون بهشون یادآوری می کنیم نکنه خودتون رو بخواب زدید چشم هاتون رو بستید و البته خودشونم جرئت ندارن چشم هاشون رو باز کنن نمی دونم راحتی رو انتخاب کردن یا چی!؟
مثل خواهر منید اونم یه حرفایی می زنه که من برام عجیبه و خودم میگن حرف هایی می زنم که برای دیگران عجیبه!؟
به هر صورت هر چی که هست روحیه ی ما خاصه و همه چیز رو یه جور منحصر به فردی می بینیم و خوب این باعث تنهایی ما میشه!
گمونم حق با شما باشه
ولی انگار این تنهایی، پذیرفتنی تر از همرنگ جماعت شدنه، نیست؟!
آخه اینطوری لااقل « خود»مون هستیم، نه یه نقاشی متحرک از طرحهای دیگران ...
نه اتفاقا برعکس

دیگرون در حال غفلت هستن و شما به بیداری و آگاهی رسیدی که واقعی تر از دیگران به پیرامون نگاه میکنین. این نشونه پاکی روح و صفای طینت شماست. خدا رحمت کنه مادرتون رو که چنین یادگار خوبی بجا گذاشتن. روحشون قرین نور و آرامش.
ممنونم
روحیه دادین به من برای ادامه حیرت هام!
از بس در این ارتباط مورد شماتت قرار گرفتم ، خیلی اوقات تعجب ها وحیرت هام رو فرو می خورم و در تنهایی با خودم حرف می زنم و مثلاً میگم:
وای! دیدی توی خونه اون زن فقیر، از لای شکاف دیوار، آسمان پیدا بود و چه تماشایی داشت رگه های نور شفافی که از ترک دیوار به داخل اتاق سرک می کشید ...
باور می کنید از قسمت دیگه دیوار، جلبک سبز شده بود؟!
جلبک، داخل اتاق ...
خیلی زیبا و حیرت آور بود!
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه