در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

کاش خدا نقاش بود!!


کاش خدا نقاش بود 

آنوقت شاید

از روی چرکنویس دنیای فعلی 

جهانی زیباتر خلق می کرد

و  از روی چرکنویس آدم فعلی

انسانی بهتر 

همه یار هم و یاور ...


کاش خدا طراح بود 

آنوقت شاید 

طرح جنگ را برهم می زد

و نقشه صلح کل جهان را می کشید 

و اصلاً  کل زمین را آسمان می کشید!


کاش خدا نویسنده بود 

آنوقت شاید 

در داستان اولیه خلقت 

 واژه برادرکشی را خط می زد

و  به جای قابیل، می نوشت: «عباس»

می نوشت:  مردانگی و احساس ...


کاش خدا نقاش بود  

کاش خدا طراح بود 

کاش خدا نویسنده بود ...

آنوقت شاید جهان از مهر آکنده بود ...



چه غربت معصومی ...

پرده را می آویزم، پرده لیمویی خوشرنگی که زشتی های آن سوی پنجره را پاک می کند: کوه های گم شده در غبار، درختان خشکیده، کاج های واژگون گشته ، ساختمان های سنگی روییده بر دشت بابونه ... 

 در کجای زمین ایستاده ایم؟ آسمان چقدر دور است و نسیم چه دست نیافتنی ...

 عطر یاس ها در بوی تند نسکافه گم می شود و گل های مصنوعی زیر بارش دود و آهن، چه شکوفا شده اند! من اما به شقایق وحشی کوچکی می اندیشم که از شیار سنگ های شکسته پیاده رو سر بر آورده است ...

چه غربت معصومی ...


کاش ادیسون برق را اختراع نمی کرد!

یکی از رویاهای من اینه که شبها خیلی زود مثلاً ساعت ۹ شب بخوابم و صبح ها خیلی زود مثلاً ساعت ۵صبح بیدارشم اما سبک زندگی امروزی و پدیده آپارتمان نشینی و سرو صدای زیاد شهرهای بزرگ مثل تهران چنین امکانی را از آدم می گیره؛

صبح زود زندگی خیلی زیباتره، همه چیز تازه و باطراوته: هوا، آسمان، زمین، خورشید، درختان، سبزه ها و ...

حتی ثانیه ها و دقایق، انگار شفاف ترند؛ اصلاً انگار زمان واقعی تره؛ ساعت ۶ صبح همون ۶ صبحه در حالیکه ساعت ۶ عصر،  کمی بیشتره!!

دلم می خواد بدونم چه وقتی از شبانه روز بود که انیشتین قانون نسبیت رو کشف کرد.

صبح زود، آدم پر از انرژی و نشاطه و دیدش نسبت به زندگی کاملاً مثبت؛ البته در صورتی که سرشب خوابیده باشه. (امتحان کنید) 

لحظه های صبح حس خوبی در زندگی جریان داره که وقت های دیگه اون حس وجود نداره؛ اون حس دل انگیز آدم رو بیقرار می کنه و ناخودآگاه می کشونه به سمت یه پیاده‌روی سحرگاهی ناب؛ ‌و تماشای شبنم صبحگاهی روی برگ های گل، دیدن آسفالت تمیز خیابان ها، پیاده روهای خالی از موجودات دو پا، درختان و سبزه های آبیاری شده و از همه مهمتر کرکره های پایین کشیده مغازه ها و بانک ها و بنگاه ها که چشمات رو از تماشای هر گونه جلوه مادی و ظاهری زندگی پاک می کنه و می بره به تماشای عمق زندگی ...

 آه که من چقدر از کرکره های پایین کشیده مغازه‌ها در اول صبح لذت می برم ...

کاش ادیسون برق را اختراع نمی‌کرد! آنوقت مردم که در تاریکی نمی تونستند کاری کنند، لابد می خوابیدند و می گذاشتند ما هم بخوابیم!

کاش ادیسون برق را اختراع نمی کرد ...

خشونت سکوت!

دیگری که سکوت می‌کند، حرف‌های درونِ تو دو برابر می‌شود. حالا تو به جای او هم با خودت و به خودت حرف می‌زنی. دیگری که سکوت می‌کند، از خودت می‌پرسی «اکنون چه فکری می‌کند؟» «از دستم عصبانی است؟»

 «فکر می‌کند احمقم؟» «فکر می‌کند اشتباه کرده‌ام؟» 

«فکر می‌کند آدمِ کم‌ارزشی هستم که حتی نمی‌خواهد با من حرف بزند؟» و ... 

این‌ها فقط بعضی از فکرهایی هستند که می‌آیند تا آن فضای خالی را پُر کنند. بسیاری از ما این فضای خالی را با همین حدس‌های ترس‌‌آلود، با فرافکنیِ نگرانی‌ها و با احساساتِ شرم‌آلودمان پر می‌کنیم. سکوتِ دیگری، مخصوصاً یک دیگریِ مهم یا دیگری‌ای که با او در تعاملیم امّا از قضاوتش در مورد خودمان باخبر نیستیم، گاه تنگنایی خفقان‌آور است، مخصوصاً اگر با نگاهی خیره و گُنگ همراه باشد. 

چنین سکوتی در کودکی برای ما خیلی خطرناک بوده. آن زمان که همه وجودمان احتیاج به دیگری است،  در این سکوت، خطرِ طرد، رها شدن، آسیب و مرگ را می‌بینیم. اگر با این سکوت روبرو بوده باشید، معنایِ خشونتِ سکوت را حتماً می‌فهمید. این سکوت گاه عمیقاً اضطراب‌آور است و ما را درگیرِ آماده‌باشِ خطری می‌کند که حتی نمی‌دانیم‌ دقیقاً چیست. امّا در بزرگسالی اغلبِ سکوت‌ها آن چیزی نیستند که ما فکر می‌کنیم. ما  دیگر آن کودکی نیستیم که نمی‌تواند بپرسد و مجبور باشد خودش آن خالی را پر کند. خیلی وقت‌ها که می‌پرسیم، می‌بینیم سکوتِ دیگری از سر ناتوانی او در گفتن است، شخصیت او اینگونه است، خودش هم دوست دارد بگوید و نمی‌تواند،حتی ما را تحسین می‌کند، به ما رشک می‌برد، ما را دوست دارد و ... 

ما دیگر آن کودکِ ترس‌خورده نیستیم. حتی اگر قضاوت مان هم بکند، مگر دنیا به آخر می‌رسد؟ گاهی فکر می‌کنم در این تنگناهای سکوت، بهترین کار این است که بگوییم: من واقعاً نمی‌دانم او به چه چیزی فکر می‌کند، و هر چیزی هم که باشد من از پسش بر می‌آیم، نمی‌میرم که!


محمود مقدسی

از زیباترین شعرهایی که خوانده ام


تا در طلب گوهر کانی، کانی

تا در هوس لقمه نانی، نانی


این نکته رمز اگر بدانی، دانی

هر چیز که در جستن آنی، آنی


مولانا 

چترها را باید بست ...

یک ساعتی زیر باران شامگاهی قدم زدم؛  این سرمای دلچسب پاییزی را دوست دارم. کلاه پالتو را روی سرم کشیدم  و نیمی از صورتم را هم زیر آن پنهان کردم و راحت و فارغ از هر گونه دغدغه ای طول و عرض کوچه ها و خیابان ها را پیمودم. در واقع مثل کبک سرم را زیر برف کردم  تا کسی مرا نبیند و بتوانم آزاد و رها و بی هدف به اینطرف و آنطرف بروم و از باران لذت ببرم! اصولاً پنهان شدن را دوست دارم؛ گم شدن در تاریکی را و همینطور محو شدن در مه غلیظ صبحگاهی را ... غرق شدن در این هاله های سپید ابر گونه که تا روی زمین امتداد می یابند و زیبا و متراکم آدم را در بر می‌گیرند، سرشارم می کند.

رفتم و رفتم و رفتم ... و چه تازه شدم ... 

انگار طراوت قطرات باران آرام آرام در روحم نفوذ کرد و من لبریز شدم از حس رویش و شکفتن ..‌.



گلایول های سرخ ...

  

تمام زوایای روحت پر از گل شدند

زمین و زمان در ره مقصدت، پل شدند 

شگفتا! به یک لحظه گلها تماماً گلایول شدند ... 



من با مرده ها بهتر می توانم تعامل برقرار کنم!

دیروز بهشت زهرا بودم، نمی دونم چرا، فضای آرامستان‌ها به من آرامش میده. به هر آرامستانی که تا به حال رفتم، همین احساس رو داشتم؛ درست مثل اینه که وارد یه پارک با فضای مفرح میشم و اصلأ دلم نمی‌خواد از اونجا بیرون بیام. شاید من با مرده ها بهتر می توانم تعامل برقرار کنم تا زنده ها!

 برای نماز ظهر و عصر که وارد نمازخانه بهشت زهرا شدم ناخودآگاه به سمت قسمت چادرها رفتم؛ چادری سر کردم و به نماز ایستادم درحالیکه عموماً بدون چادر و حتی گاهی با حجاب حداقلی (توی خونه ) نماز می خونم. راستش حکم با حجاب بودن در مقابل خدا برایم غیر قابل هضم است.

وقتی چادر سر کردم حس خیلی خوبی به من دست داد، انگار حریم امنی اطرافم تشکیل شد، انگار مثل لاک پشت ،داخل لاک خودم فرو رفتم! و از این در خود بودن لذت می بردم و احساس امنیت می کردم.

فکر می‌کنم این ویژگی آدم های درونگرا باشه که دوست دارند یه دیواری، یه حریمی پیرامون شون باشه. هرچند که در درونگرا یا برونگرا بودن من بین اطرافیان و دوستان اختلاف نظر هست ولی نظر خودم اینه که جنبه درونگرایی در من قویتره و از خلوت و تنهایی بیشتر از جمع و شلوغی لذت می برم؛ درهر جمعی که قرار می‌گیرم تنهایی مثل یک مغناطیس قوی منو به سمت خودش می کشونه و من از ته دل آرزو می کنم زودتر اون جمع تموم بشه و من به پیله تنهایی خودم برگردم و در لاک خودم فرو برم.

 با چادرحس کردم خودم را بیشتر قبول دارم یا بیشتر دوست دارم یا از خودم بیشتر رضایت دارم یا چیزی شبیه این ...

 دچار فقر کلماتم ...



کدامیک ؟!

بعضی از خوانندگان وبلاگ به من می گویند که چرا اینقدر کتابی و رسمی می نویسی

راستش من از زمان مدرسه که بخاطر انشاهایم مورد تشویق و تحسین معلمین قرار می گرفتم، به این نوع نوشتن عادت کردم ضمن اینکه نمی دانم چرا حس می کنم راحت نوشتن با سبکسری نسبتی دارد!!

اما با این حال، بسیار خوب ، از این پس سعی می کنم کمی راحت تر بنویسم‌. 

نهایتاً اگر نوشته هایم یک مخلوط نامتجانس از آب درآمد، خیلی خرده نگیرید چون عادت، به آسانی قابل تغییر نیست.



پی نوشت: یادم می آید که یکبار سر جلسه امتحان انشا، علاوه بر انشای خودم، انشای یکی از هم‌کلاسی هایم را هم( که هیچ استعدادی در این زمینه نداشت و از شدت استیصال اشکش جاری شده بود) نوشتم. البته با فرآیندی متقلبانه!!

خسته ام ...


این همه آغازها، فرجام ها

تیرگی ها ، روشنی ها، پختگی ها، خام ها  

خسته ام از این همه بیراهه ها و راه ها و دانه ها و دام ها