چشم دوخته ام به درخت کوچک اقاقی که در آن سوی پنجره، با تکان دادن شاخه های لرزانش، نسیم را همراهی می کند ...
هر روز و بلکه هر ساعت بر شاخ و برگ هایش افزوده می شود، آنقدر رشدش تصاعدی است که من از قدرت بهار به شگفت آمده ام ...
اردیبهشت سال قبل، بطور تصادفی متوجه وجود این درخت در فضای سبز روبروی خانه ما شدم؛ در بالکن را باز کرده بودم که چیزی بردارم که ناگهان بوی آشنایی به مشامم خورد؛مست شدم اما در تاریکی شب نتوانستم منشأ آن عطر دل انگیز را پیدا کنم؛ صبح زود متوجه درخت اقاقی کوچکی که ظاهراً شهرداری چندی قبل نهالش را کاشته بود شدم.
حالا هر روز به آن چشم می دوزم تا روزی که غنچه دهد و خوشه های سپیدش فضای اطرافم را عطر باران کند ...
پس کی اردیبهشت می آید؟!
به نظر من، به مفهوم واقعی کلمه، فقط سیزده روز می توان در تهران زندگی کرد! فقط سیزده روز! که البته گاهی با وصل شدن به تعطیلات دیگر، این مدت، تا پانزده شانزده روز هم افزایش می آید. در این روزهای اولیه سال، تهران یک شهر تمیز، خوش آب و هوا، خلوت، بدون ترافیک و ایده آل و دوست داشتنی است؛ کرکره مغازه ها یکسره پایین، کوچه ها و خیابان ها خالی از عابر، درختان در تقلای جوانه زدن، گل ها در معرض شکفتن، آسمان، آبی و کوه ها که در طول سال، میان دود و گرد و غبار ناپدید شده اند، آرام آرام در افق، آشکار شده و رنگ لاجوردی خود را به زیبایی به نمایش می گذارند ...
همیشه تعجب می کنم از تهرانی هایی که سیزده روز اول سال را به مسافرت می روند؛ آیا آنها نمی دانند که خود را از چه موهبتی محروم می کنند ؟!
اگر میدانستی در سکوت چه اقتداری نهفته است برای همیشه حرف زدن را فراموش میکردی.
داستایوفسکی
آدمی را آزمودن به کردار باید نه به گفتار؛ چه بیشتر مردم، زشت کردار و نیکو گفتارند.
فیثاغورث
«اَللِّسانُ سَبُعٌ إنْ خُلِّی عَنْهَ عَقَرَ»
زبان، درنده ای است که اگر رهایش کنند، می درد.
علی(ع)
به طور کلی اشخاصی که زیاد میدانند کم حرف میزنند و کسانی که کم میدانند زیاد حرف می زنند!
“ژان ژاک روسو
آن که بسیار سخن می گوید و آن که هیچ نمی گوید هر دو غیرقابل معاشرت و اعتمادند.
– هرمان هسه
لا تقل ما لا تعلم بل لا تقل کل ما تعلم»
آنچه را نمی دانی مگو، بلکه همه آن چه را که می دانی نیز مگو!
(نهج البلاغه)
فراموش نکنید که عمیقترین رودخانهها کمترین صدا را ایجاد میکنند.
ریچارد هوکر
از میان هنرهای بشر، تنها نقاشی است که به صدا و سخن نیاز ندارد!
ماکسیم گورکی
در آغاز سال نو ، هیچ چیز به اندازه تبریک های توخالی و کلیشهای، عذابم نمی دهد. آنقدر با کراهت به این تبریک ها، پاسخ می دهم که اگر مخاطبم به میزان این کراهت و بی میلی من پی ببرد، دیگر هرگز هوس نمی کند برایم پیام تبریک بفرستد!
بطور کلی کلیشه ها، خیلی آزارم می دهند، تمام چیزهایی که شخص به درون آن و پیام واقعی موجود در آن توجهی ندارد و فقط می خواهد خودی نشان بدهد و میزان «معرفت» ش را به رخ بکشد!
بازی با کلمات و تعارفات سخیف روزمره، نیز همینطور.
اگر دنیا دست من بود، قطعاً جهانی بدون کلمه می ساختم و واژه ها را از صفحه هستی می زدودم!
کلمات، چقدر جهان را نفرت انگیز کرده اند و دنیای بدون کلمات، چقدر می تواند پاک و زیبا و دوست داشتنی باشد ...
من هیچوقت دروغ نمیگم
اصلاً اهل غیبت کردن نیستم ...
من حرف حق رو میزنم ...
دروغ در ذات من نیست ...
و ...
از شنیدن این حرفها واقعاً حالم به هم می خورد. مطابق تجربه، دریافته ام هر کس که چنین شعارهایی سر می دهد، خودش دقیقا برعکس عمل می کند!
اصولاً آدم راستگو جار نمی زند که من از دروغ بدم میآید، آدم درستکار اعلام نمی کند که من آدم درستی هستم بلکه اینطور آدمها راستی و درستی و صداقت را در رفتارشان نشان می دهند و اصلاً نیازی به شعار دادن و معرفی خود از طریق کلمات ندارند.
دبی فورد می گوید:
ما فریبکاران ماهری هستیم که هم خود و هم دیگران را میفریبیم و در این رفتار چنان خبره میشویم که واقعاً فراموش میکنیم وجود اصلیمان در پس نقاب پنهان شده است!
او می گوید(قریب به مضمون:) اگر می خواهید کسی را بشناسید از او بخواهید خودش را معرفی کند، سپس هر آنچه را که گفت دقیقا برعکس کنید تا به شخصیت واقعی او دست یابید!!
(البته به نظرم در پنج درصد موارد ممکن است طرف واقعاً راست بگوید)
متاسفانه اطرافم پر است از آدمهایی که مرتب خود را با کلمات تطهیر می کنند و به این ترتیب خصوصیات واقعی خود را بروز می دهند.
پی نوشت:
این حکایت، شاید بی ارتباط با موضوع نباشد :
می گویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قرار داشت تا با هم به مناظره بنشینند. هنگامی که حکیم به خانۀ ملا رسید، او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد. تکه گچی برداشت و بر در خانۀ ملا نوشت: «نادانِ ابله!» ملانصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و باشتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت: قرارمان را فراموش کرده بودم، مرا ببخشید. تا به منزل آمدم و اسم شما را بر درِ منزل مشاهده کردم، به یاد قرارمان افتادم!
امروز یک درخت فوجی کاشتم. نحوه قلمه زدنش را در گوگل سرچ کردم و بعد با قیچی باغبانی افتادم به جان تنها درخت فوجی داخل حیاط. پدرم مرتب می گفت تو نمی توانی و این کار تو نیست و ... اما من که در موارد مشابه، غالباً به موفقیت رسیده بودم، به حرف پدرم گوش نکردم.
درخت تنهای فوجی، امسال میوه زیادی داده بود طوری که به همه همسایه ها و بستگان و دوستان سهمی از این میوه گرانقیمت رسیده بود و حالا من قصد داشتم سفره این بخشش را گسترده تر کنم.
یک قلمه فوجی داخل باغچه و یک قلمه هم داخل گلدانی پلاستیکی کاشتم ...
تا نهال دوستی کی بر دهد/ حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم!