چشم دوخته ام به درخت کوچک اقاقی که در آن سوی پنجره، با تکان دادن شاخه های لرزانش، نسیم را همراهی می کند ...
هر روز و بلکه هر ساعت بر شاخ و برگ هایش افزوده می شود، آنقدر رشدش تصاعدی است که من از قدرت بهار به شگفت آمده ام ...
اردیبهشت سال قبل، بطور تصادفی متوجه وجود این درخت در فضای سبز روبروی خانه ما شدم؛ در بالکن را باز کرده بودم که چیزی بردارم که ناگهان بوی آشنایی به مشامم خورد؛مست شدم اما در تاریکی شب نتوانستم منشأ آن عطر دل انگیز را پیدا کنم؛ صبح زود متوجه درخت اقاقی کوچکی که ظاهراً شهرداری چندی قبل نهالش را کاشته بود شدم.
حالا هر روز به آن چشم می دوزم تا روزی که غنچه دهد و خوشه های سپیدش فضای اطرافم را عطر باران کند ...
پس کی اردیبهشت می آید؟!