و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس عفیف
من خودم بودم و یک شوق لطیف
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و آن پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه آلوده ی افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید ...
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ،
بروم تا دم دروازه ی نور
غرق در پاکی و شفافی صبح ...
به
خودم می گفتم
تا لب پنجره ها راهی نیست ...
من
چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا میداند،
سادگی
از ته دلبستگی ام پیدا بود ...
جبران خلیل جبران