در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

دیدار شازده کوچولو با پدرم در سیاره سی و یکم!

آخر برج که می شود همه از بی پولی و نداری می نالند و من از دیالوگ های تکراری با پدرم !

همیشه آخر برج گفتگویی شبیه این بین ما برقرار است، می پرسد:

- حقوق تون رو دادند؟!

- نه بابا، هنوز ندادند/ بله دادند ...

- حقوق منو دادند، انگار کم شده/ زیاد شده ...

بعد درست مثل تاجر داستان شازده کوچولو(در سیاره چهارم) با جمع و تفریق و تقسیم، میزان حقوق دریافتی اش را تمام و کمال اعلام می کند مثلاً: بیست میلیون و پانصد و نود و شش هزار و دویست و پنج تومن !!

آن هم نه از روی فیش که از روی حافظه! 

کم و زیاد شدنش را نیز همینطور. مثلاً می گوید: پانصد تومان و هفت ریال از حقوقم کم یا به حقوقم‌ اضافه شده ! آنوقت از من می پرسد: مال تو چی؟ کم و زیاد نشده ؟!

و من هم به علامت ندانستن، شانه بالا می اندازم.

 کمی بعد شروع می‌کند به مقایسه بین کسورات حقوق من و حقوق خودش:

- ببینم، بیمه تکمیلی چقدر ازت کسر شده؟

- نمی دونم 

- ای بابا! نگاه نمی کنی؟

- چی رو؟!

منو!  خب، معلومه دیگه، فیش رو!

- نه، حوصله اعداد و ارقام رو ندارم ...

و در دلم می گویم راستی راستی که آدم بزرگ ها چقدر عجیب اند!

به اینجا که می رسیم دلم می خواهد با جمله قاطعانه تری بحث حقوق را تمام کنم و حرفی از جنس معنا به میان بیاورم  اما نگاهم که به چهره پدرم می افتد، منصرف می شوم، به زحمت  و با کراهت سعی می کنم با او همکلام شوم و حرفی در محدوده علایق او بزنم مثلاً می گویم:

 راستی، فلان بیمه تکمیلی بهتر از این یکی نیست؟!

درحالی که اصلاً اعتقادی به حرفی که زدم ندارم و حتی نمی دانم بیمه های تکمیلی مختلف چه تفاوتی با هم دارند!

 یادم نمی رود زمانی که پدرم را بعد از یک عمل جراحی، نیمه بیهوش از اتاق عمل بیرون می آوردند؛ روز آخر برج بود. من، همانطور که نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بودم از گوشی پدرم که دست من بود متوجه پیامک واریز حقوق شدم ؛  فکر کردم اگر این خبر را به او بدهم زودتر حالش خوب می شود! چون همیشه وقتی پیامک حقوق را دریافت می کرد درست مثل کودکی که یکجا دو تا بستنی قیفی دستش داده باشند ذوق زده می شد!

همینطور که او را روی تخت سیار به سمت آسانسور حمل می کردند جلو رفتم، سرم را به او نزدیک کردم و گفتم: بابا حقوق ها واریز شده! 

شک داشتم متوجه شود اما او چشمانش را به سختی کمی باز کرد و با صدایی خواب آلود گفت:

 دفعه قبل بیست و نهم داده بودند این دفعه سی و یکم ...!  

و دوباره پلکش روی هم افتاد.

پرستارها خندیدند و یکی از آنها رو به من گفت، می بینی هنوز نیمه بیهوشه ولی حافظه ش مثل ساعت کار می کنه، تو بی جهت نگران بودی!



نظرات 4 + ارسال نظر
Pariiish پنج‌شنبه 13 دی 1403 ساعت 15:00 http://Magicgirl.blogsky.com

درود.بگین داشتم در مورد یه موضوعی(مثلا حقوق) یا(سطح هوشیاری بعد از عمل جراحی) با دانشجوهام/دوستام صحبت میکردم که حرف شما پیش اومد و همه از این واکنش شما خندیدن و گفتن چه پدر گل و بامزه ای دارین.

ریحانه پنج‌شنبه 6 دی 1403 ساعت 23:42 http://raihaneh.blogsky.com

شاید ما هم تجربه‌ای زندگی در سالهایی که آنها دیدند را داشتیم، همانطور میشدیم.

شاید ...
خیلی سعی می کنم خودم رو جای پدرم بذارم، اما سخته!

Pariiish پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 21:08 http://magicgirl.blogsky.com

سلام.چه پدر با مزه ای دارین خدا حفظش کنه.

سلام. ممنونم، اگه اینو بهش بگم خیلی خوشحال میشه! ولی نمی‌دونم چه جوری بگم؛ نمی خوام بدونه وبلاگ دارم و گاهی این چیزها رو در موردش می نویسم!

ایران پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 16:11

بابات لایک داره
اشکال نداره به زدن همون حرفهایی که علاقه هم نداری ادامه بده یکروز دلت برا زدن همون حرفها تنگ میشه خدا سلامتی بده به بابات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد