دستم را بگیر! بیا با هم به جنگل های بارانی برویم؛ به بیشه های دوردست، لابلای پیچک های وحشی تنیده بر ساقه سپیداران ...
بیا از قله های سبز مه آلود بالا برویم و با تمام وجود شامه جان را بگشاییم به سوی شمیم یاس های وحشی پراکنده در باد؛ و آنگاه دمی زیر سایه درختی بیاساییم و تنهایی هایمان را به اشتراک بگذاریم ...
اگر بدانی چقدر حرف با تو دارم، چقدر ناگفتههای مانده در گلو، چقدر رازهای پنهان شده در سینه ... با تو که حتی یک بار هم ندیدمت! با تو که حتی نمی دانم دوستت دارم یانه! با تو که حتی نمیدانم دوستم داری یا نه!
آخر این چه دوست داشتنی است که همیشه از من دوری و همواره با تو فاصله دارم ... این چه عشقیست که همیشه کفه ترازو به نفع تو سنگین است و من همواره کمترین امتیاز را در این رابطه دارم؟!
می دانی، گیج و ماتم از این رابطه عجیب! آنقدر مبهوتم که مدام بین نفرت و عشق سرگردانم، بین اشتیاق و ملالت ...
اگر دوستم داری چرا همیشه تو در موضع قدرتی و من در موضع ضعف؟! چرا همیشه خودت را برتر از من می دانی و داناتر و قدرتمند تر... چرا همیشه من باید دنباله رو تو باشم و تو آمر و حکمفرما؟!
چرا باید حتی وقت حرف زدن با تو، کلماتی را که تو دوست داری بر زبان بیاورم و خودم حق ندارم از جملاتی که دلم میخواهد استفاده کنم؟! این چه دوست داشتنی است؟! آیا این عشق به بردگی نمی ماند؟!
دلم می خواهد وقتی با تو سخن می گویم از رویاها و ترس ها و امیدها و دلتنگی هایم حرف بزنم اما تو می خواهی همان چیزهایی را که خودت به من آموختی، تکرار کنم آیا لذت می بری از این واژه های کلیشه ای و کسالت آور ؟! آیا خسته و دلزده نمی شوی از این همه تکرار مکررات ؟!
خیلی حرف ها با تو دارم که دلم می خواهد روزی، جایی، روبروی هم بنشینیم و من در چشمان تو خیره شوم و فارغ از هر دغدغه ای با تو سخن بگویم؛ از غصه هایم بگویم، از دلتنگی هایم و از غربت عجیبی که بی تو در میان مردمان احساس می کنم، از تنهایی هایم، از زخم ها و خنجر ها و رنگ ها و نیرنگ ها و ...
از شادی هایم بگویم، شادی های کوچکی که با آن سعی می کنم زندگی را قابل تحمل کنم و به خود بباورانم که خوشحال و خوشبختم: قدم زدن زیر باران، فواره رنگ های پاییزی، تماشای بارش برف، بنفشه های بهاری، شکوفه های گیلاس، خوشه های معطر اقاقی، آن گربه کهربایی رنگ که گاهی تنهایی هایم را از من می دزدد ...
دلم می خواهد وقتی با تو حرف می زنم کنارم باشی و من عکس العملت را ببینم، خطوط چهره ات را ورانداز کنم و به تناسب گفته هایم، شادی و غم را در نگاهت مشاهده کنم نه اینکه من حرف بزنم و تو جای دیگر مشغول باشی!
دلم می خواهد وقتی دلتنگ و خسته ام سرم را روی شانه ات بگذارم و تو دست بر سرم بکشی و بپرسی، چرا دلت گرفته؟ ...چرا خسته ای؟...
و مهربانانه در چشمانم نگاه کنی و بگویی: حرف بزن، عقده هایت را بگشا! بغضت را بشکن، بگو چه چیزی آزارت می دهد ؟ بگو چه کسی دلت را شکسته ...
دلم می خواهد حامی ام باشی و من پشتم به تو و عشقت گرم باشد آنچنان که با شعله های رنگین عشق تو، زندگیم مثل یک رنگین کمان در سینه افق بدرخشد ...
دلم می خواهد آنقدر مراقبم باشی که در همه لحظه های زندگی، بی پروا و بدون نگرانی زندگی کنم و از هیچ چیز و هیچ کس نترسم ...
دلم می خواهد هیچگاه رهایم نکنی ...
رهایم نکن! من بی تو می ترسم! بی تو انگار تمام جهان اژدهایی می شود که برای بلعیدنم دهان گشوده است ... بی تو زندگی عمق و معنایی ندارد؛ بی تو انگار همه چیز پوچ است و بیهوده و بی هدف ...
دستم را بگیر! بگذار شانه به شانه هم راه برویم نه اینکه تو آن بالا باشی و من این پایین در حسرت دیدارت و در انتظار همراهی قدم هایت ...
بیا پایین! بیا با هم به جنگل های ابری برویم و زیرخوشه های مروارید گونه باران قدم بزنیم؛ بیا بدویم تا ته دره های آبی نیلوفری؛ بیا روی فرش بنفشه های وحشی دراز بکشیم و آواز بخوانیم ...
بگذار برای یکبار هم که شده طعم دوستی با ترا در یک رابطه برابر و هم عرض بچشم ...
بیا این رابطه را از قید بردگی و بندگی برهانیم ...
بیا و رهایم کن از تردیدهای طاقت فرسا ...
اصلاً چه می شود اگر دمی، تو پایین بیایی و من بالا روم، تو بنده باشی و من خدا شوم؟!