یک ساعتی زیر باران شامگاهی قدم زدم؛ این سرمای دلچسب پاییزی را دوست دارم. کلاه پالتو را روی سرم کشیدم و نیمی از صورتم را هم زیر آن پنهان کردم و راحت و فارغ از هر گونه دغدغه ای طول و عرض کوچه ها و خیابان ها را پیمودم. در واقع مثل کبک سرم را زیر برف کردم تا کسی مرا نبیند و بتوانم آزاد و رها و بی هدف به اینطرف و آنطرف بروم و از باران لذت ببرم! اصولاً پنهان شدن را دوست دارم؛ گم شدن در تاریکی را و همینطور محو شدن در مه غلیظ صبحگاهی را ... غرق شدن در این هاله های سپید ابر گونه که تا روی زمین امتداد می یابند و زیبا و متراکم آدم را در بر میگیرند، سرشارم می کند.
رفتم و رفتم و رفتم ... و چه تازه شدم ...
انگار طراوت قطرات باران آرام آرام در روحم نفوذ کرد و من لبریز شدم از حس رویش و شکفتن ...