در مثنوىمعنوی حکایت مردى را مى خوانیم که از خدا گنج مى خواهد
و طالب روزى وسیع، بى واسطه کسب است.
بعد از دعا و زارى بسیار در خواب نشان گنجنامه اى را به وى مى دهند
که در آن نوشته است:
براى یافتن گنج مراد، باید تیر و کمان به دست گیرى و به فلان نقطه روى
و روى در قبله بایستى و تیر در چله کمان نهى و رها کنى
هر کجا تیر افتاد گنج همان جاست.
آن مرد گنجنامه را مى یابد و بدان نقطه مى رود تیر در کمان مى گذارد
و تا بناگوش مى کشد و رها مى کند
تیر به نقطه اى دور دست مى افتد
اما هرچه در آن نقطه و اطرافش کندوکاو مى کند از گنج اثرى نمى بیند
گمان مى کند که کمان را به قدر کافى نکشیده است. تیرى دیگر ، با قوتى بیشتر، رها مى کند که دورتر مى افتد و باز اثرى از گنج نمى بیند
مدتى ادامه مى دهد تا بکلى نا امید مى شود و باز ناله و زارى مى کند.در خواب با وى مى گویند که دستور را تمام و کمال اجرا نکردى
ما گفتیم تیر در کمان نه و رها کن و از کشیدن کمان سخنى نگفتیم.کشیدن کمان فضولى بیجاى توست و این فضولى است که تو را از گنج محروم کرده است.
بدین سان راز گنج بر مرد آشکار مى شود و آن را مى یابد.
نکته داستان در این است که گنج در کنار آدمى است همان جاست که او ایستاده است:
آنچه حق است اقرب از "حبل الورید"/تو فکندى تیر فکرت را بعید
اى کمان و تیرها پرداخته/صید نزدیک و تو دور انداخته
هر که دور اندازتر او دورتر/وز چنین گنج است او مهجورتر
گلشن راز/ الهی قمشه ای