به نظرم یکی از نشانه های خامی و ناپختگی، که معمولاً ملازم با جوانی و کمیِ تجربه است، این است که فرد در لحظات شادمانی زندگی یا لحظات اندوهناک زندگیاش غوطهور و مقهور میشود، یعنی وقتی که واقعهی شادمانانهای برای او دست میدهد یا اندوهی دامنگیر او میشود، فرد چندان مستغرق و مقهور آن لحظه میشود که هیچ افق دورتری را نمیبیند و کاملاً خودش را به سیطره و غلبهی آن احساس میسپارد و به گمانم یکی از نشانههای پختگی و بلوغ شخصیت که با تجربهی زندگی همراه است و عمدتاً در سنین میانسالی رفته رفته به سراغ فرد میآید و جزو حکمتهایی است که فرد در زندگی میآموزد، این است که وقتی که شادمانی مفرطی به او رو میکند، بیدرنگ اندیشناک اندوه فراق میشود. این نکتهای است که مولانا به ما میآموزد. و به ما میگوید که هر وقت که از چیزی شاد شدی، بیدرنگ به این فکر کن که دیر یا زود به اندوه فراق دچار خواهی شد. و برعکس، وقتی که دشوارترین [و] سوگناکترین مصائب به تو روی میآورند، همیشه در افقْ روزنهی امید و گشایشی را ببین.
یعنی فرد پخته و آزموده رفته رفته میآموزد که در عین حال که تجربههای خوش و اندوهناک زندگی را میمزد و میآزماید، سرش را از آب بیاورد بیرون و به جای آنکه مقهور آن لحظه بشود، به اصطلاح "ابُ الوقت" بشود و افق دورتری را بتواند ببیند. فرد حکیم به نظر من کسی است که در دلِ شادمانی، اندوه را میبیند و در دلِ اندوه، شادمانی و گشایش را ملاحظه و تجربه میکند.
✍️ دکترآرش نراقی