نمی دانم همه این احساس را تجربه می کنند یا فقط من دچار آنم ، که هرچه سنم بالاتر می رود حس می کنم دنیا کوچکتر و تنگ تر می شود؛ تنوع و تکثر رنگ می بازد و زندگی به سمت بیرنگی و تکرار مکررات و محدودیت قالب ها و شکل ها و شخصیت ها پیش می رود. حس میکنم فقط چند نفر آدم در دنیا وجود دارد و مابقی تکرار همان چند نفرند! همه اشیاء، ساختمان ها و حتی مفاهیم، معانی و سازه های معنوی هم همینطور
انگار همه چیز سطحی و بی عمق و کوچک و محدود است. گاهی از شدت تنگی و محدودیت دنیا، حتی دیوارها و حصار های جهان را در اطرافم احساس می کنم!
یادش بخیر دوران کودکی، چقدر همه چیز نو و بکر و رنگارنگ و دوست داشتنی بود؛ تنوع در تمام ذرات هستی موج می زد و همه چیز زیبا و بی تکرار و تماشایی بود. چقدر رویاها و آرزوها عمق و بعد داشتند و چقدر به آدم انرژی و حس حیات می دادند.
گرمی یک رویای ساده می توانست تا مدتها آدم را سرزنده و امیدوار نگهدارد. خاطرم هست که رویای یک دورهمی ساده شب یلدا، تمام پاییز مرا گرم می کرد یا مثلا یک گردش دسته جمعی در طبیعت، از مدتها قبل، شادی و اشتیاق غیر قابل وصفی در درونم می ریخت.
اواخر اسفند که درختان کم کم شروع به جوانه زدن می کردند و مردم در تدارک نوروز، با شور و حرارت ،به اینطرف و آنطرف می رفتند، انگار زندگی به دلنشین ترین شکل خود درجریان بود ؛
چه حال و هوایی داشت رقص شکوفه های بهاری در آغوش نسیم ...
چه می شد اگر همیشه حس تازگی و طراوت و شور و اشتیاق در رگهای زندگی جریان داشت ؟
چه می شد اگر دنیا هیچگاه در دام تکرار و کسالت و کهنگی نمی افتاد و همه چیز نو و بدیع و زاینده و پویا بود؟
چقدر دلم کودکی می خواهد و دنیای کودکانه و شور و حال کودکانه ...
طبیعیه .منم وقتی پاییز میرسه دنیا و زندگی برای بی اهمیت میشه حس دلتگی منو خفه میکنه
از آشنایی با وبلاگتون خرسندم
موفق وپایدار باشید