هنگامی که شما شخص عزیزی را که دوست داشتید از دست میدهید، برایش گریه
میکنید. ولی آیا اشکهای شما بخاطر خودتان نیست؟ آیا واقعاً بخاطر کسی است که
مرده است؟ آیا تاکنون بخاطر دیگران گریه کردهاید؟ آیا هرگز برای پسرتان که در
جبههی جنگ کشته شده گریه کردهاید؟ واقعاً گریه کردهاید؟ آیا آن اشکها بهدلیل
دلسوزی و ترحم به «خودتان» و «پسر خودتان» است یا واقعاً بخاطر اینست که «یک
انسان» کشته شده است؟ ...
وقتی که شما برای خود گریه میکنید، یعنی گریه میکنید که چرا تنها شدهاید، گریه
میکنید زیرا شما را ترک کردهاند و دیگر مقتدر نیستید، آیا میتوان نام این را
عشق گذاشت؟ آیا میتوان شکایت از سرنوشت، محیط و زاری کردن مداوم را عشق نامید؟ ...
شما میگوئید زنتان را دوست دارید، این علاقه درگیر لذت جنسی، لذت داشتن
شخصی در خانه برای مراقبت از فرزندان و تهیه غذاست. شما متکی به او هستید، او
اندام و عواطف خود را در اختیار شما گذاشته است و برای شما احساس امنیت، دلگرمی،
تشویق، سلامتی و خوشبختی به ارمغان آورده است. حال فرض کنید او از شما روی
برگرداند، یا خسته شود و با شخص دیگری رابطه پیدا کند، تمامیت تعادل عاطفی شما
متزلزل و نابود میگردد ...
آنچه که شما در واقع میگویید اینست : «مادامی که تو متعلق به من هستی، دوستت
دارم، اما به محض آنکه متعلق به من نباشی، از تو متنفر میشوم، مادامی که من
بتوانم برای ارضاء نیازهای جنسی و تمایلات دیگرم به تو تکیه کنم، دوستت دارم، اما
به محض اینکه خواستههای مرا برآورده نکنی، دیگر دوستت نخواهم داشت»...
انسان زمانی عاشق میشود که رها باشد، نه صرفاً رها از شخص مقابل، بلکه رها از
خویشتن خویش.
این احساس تعلق نسبت به دیگری، به عبارت دیگر تغذیهی روانی مداوم توسط دیگران و
وابستگی به آنان، ناگزیر به اضطراب، ترس، حسادت و احساس گناه منجر میشود و تا
زمانیکه ترس هست، عشق نیست.
رهایی از دانستگی/ کریشنا مورتی
من همیشه به نظرم می رسید که مرگ از جمله پدیده هایی دراین عالم است که ما با کس دیگری نمی توانیم شریک شویم . یعنی همه ی ما ، تک تک ، به تنهایی می میریم . از اون تجربه هایی است که دیگران نمی توانند با ما مشارکت بکنند. اما شب گذشته خواب می دیدم که در حال احتضارم ، درحال مُردنم و در بستر مرگ نشسته ام و همینطور که به خودم می پیچم و با حرکتِ نرم و آهسته ای خودم را به پس و پیش تکون میدم با خودم فکر می کنم که اگر کسی در این عالم وجود داشت که عمیقاً ، با صمیم جان من ارتباط یافته بود ، در این لحظه که درحال مردن بودم تنها نمی مردم . در اون لحظه احساس می کردم که کسانی در اطراف من هستند، اما تمام این آدمها که بسیاری شان نزدیکان من بودند ، اعضای خانواده ی من بودند ، خوابند و از حال منقلب کننده و دردآوری که در وجود من میگذره کاملاً غافل و غایبند ؛ نه این که نسبت به من بی اعتنا باشند بلکه اساساً در وضعیتی هستند که نمی تونند به اون وضعیتِ بحرانیِ دردانگیزی که در عمق وجود من فوران می کند و من را به این تب و تاب و پس و پیش رفتن وا می داره دسترسی پیدا کنند. لذا هر کدوم در دنیای خودشونند . من کاملاً احساس می کردم که دراون لحظه ی احتضار ،در داخل یک حباب غلیظ کاملاً از محیط پیرامون خودم منعزل وجدا افتاده ام ، و اون احساس عمیق ، بسیار برای من غریب بود. یعنی احساس این که اگر کسی بود که من در پیش از این حالت مرگ می توانستم عمیقاً ، از صمیم جان با او ارتباط برقرار کنم و به اون عمیقترین لایه ی وجود من ،جهان من ، راه پیدا می کرد الان تنها نبودم ، یعنی الان حضورش یکباره من را از این پیله ، از این حباب غلیظ بیرون می آورد ، نه این که نمی مُردم بلکه در این آستانه ی مرگ ، ارتباط من با جهان بیرون ، با جهانی که در حال پسِ پشت نهادن او هستم ، اینگونه منقطع نمی شد . و درخواب به خودم گفتم که انسان هایی که تجربه های عمیق عاشقانه و محرمیت با انسان دیگر را از سر گذرانده اند ، آنها تنها نخواهند مرد . بنابراین باید به اون باور فلسفی ات که انسان تنها می میرد تبصره ای بزنی، انسان های غیر عاشق تنها می میرند .../ دکتر آرش نراقی
-خوب رویان آئینه می جویند تا صورت خود
رادر آن بینند وخط وخالی برآن بیفزایند .از این آئینه هابسیار هست که آدمی
روی خود را در آن نظاره کند و اگر دودو غباری بیند ، بشوید واگر نقصانی
هست به کمال آورد ؛اما کجاست آن آئینه که چهره روح و جان خویش را در آن
بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم .
(365 روز با سعدی –ص9)
نه!
عاشق
نیستی
مقابل
محبوب ایستاده ای و
خودت
را تماشا می کنی !
***
نمی دانی
پشت
این لب ها
چه
حرف های ناگفته ای ست !
اگر
عاشقی
از
لبان معشوق بگذر و
به
کلام معشوق
دل
بسپار
«خوشی»
حالی است که زود می آید و زود می رود. «رضایت» مقامی است که دیر می آید و دیرمی
پاید. «خوشی» دست می دهد، یعنی عاطفه ای انفعالی است. «رضایت» را اما باید به دست
آورد، یعنی بودنی فعالانه است. انسان خوش، لزوماً از خودش و زندگی اش راضی نیست.
می خندد، اما تهِ خنده اش طعم گس ملال و افسردگی است. «خوشی» اندوه را می زداید،
اما ملال و افسردگی را نه. «رضایت» اما گاه ته رنگ اندوه دارد. انسان راضی همیشه
شاد نیست، اما ملول و افسرده هم نیست. «خوشی» واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور
«لذّت». «رضایت» اما نوع بودن ماست در حضور «معنا». «لذّت» های زندگی خوشی می
آورد، «معنا»ی زندگی رضایت.
از بدی های روزگار ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم/ دکتر آرش نراقی
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس عفیف
من خودم بودم و یک شوق لطیف
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و آن پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه آلوده ی افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید ...
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ،
بروم تا دم دروازه ی نور
غرق در پاکی و شفافی صبح ...
به
خودم می گفتم
تا لب پنجره ها راهی نیست ...
من
چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا میداند،
سادگی
از ته دلبستگی ام پیدا بود ...
جبران خلیل جبران
و در بهترین ما آنقدر بدی هست
که هیچ یک از ما را شایسته نیست
که از دیگران عیب جویی کنیم ...
شکسپیر
آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنمنیچه/.