در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

خوشبخت مُردن

باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تاسف عظیم و یا خاطرۀ عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش می شود،حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزیست که زندگی را تاسف بار و در عین حال شگفت انگیز کرده است ...

کار کردن، عشق ورزیدن و رنج بردن، همه زیستن است ، اما تا زمانی زیستن، زندگی کردن است که بتوان شفاف بود و سرنوشت را پذیرفت ...

گاهی زندگی کردن بیشتر از خودکشی دل و جرات می خواهد ...

در روزهای خوب اگر به زندگی اطمینان کنی زندگانی حتما به تو پاسخ می گوید ...

منتظر مردی نباش که با تو کنار بیاید. این اشتباهی است که خیلی از زن ها دچارش می شوند . تو خودت خوشبختی را پیدا کن ...


خوشبخت مُردن/ آلبر کامو


عشق و رنج

عشق واقعی، جز در رنج یافت نمی شود ... لحظه ای که عشق خرسند و خشنود شود، از اشتیاق تهی می شود و دیگر عشق نیست. خرسندها و خشنودها عشق نمی ورزند، عادتاً به خواب فرو می روند که همسایۀ دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است. هر چه انسان توانایی رنج بردن و دردکشیدنش بیشتر باشد، انسان تر است.

هنگامی که می خواستیم از دروازۀ جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را بر گزینیم، و ما که خام طمع  بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادی عشق و عشق شادی را. می بایست موهبت عشق را می خواستیم نه شادی را، و آرزو می کردیم که از چرت زدن در سایه سارِ عادت، مصون باشیم ...


سرشت سوگناک هستی/ اونامونو

زندگی زیباست!

هرگز نگو هیچ چیز زیبا در جهان وجود ندارد. همیشه چیز زیبایى هست که به شکل یک درخت، یا رقص باد در لا به لاى برگ ها یا تلاطم امواج دریا یا نفس کشیدن حشره اى کوچک در پهنه ی تخته سنگى بزرگ، تو را به حیرت و شگفتى وا دارد.
هر چه عمیق تر به طبیعت بنگریم بیشتر در مى یابیم که طبیعت سرشار از زندگى و طراوت است و هر چه ژرف تر بدانیم که همه زندگى یک راز است بیشتر با آن یگانگى پیدا مى کنیم.


آلبرت شوایتزر

ازدواج قورباغه و کانگورو!


قورباغه به کانگورو گفت:
هم من می توانم بپرم هم تو
پس اگر با هم ازدواج کنیم
فرزندمان می تواند از روی کوهها بپرد، فرسنگ ها بپرد،
و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم
کانگورو گفت: "عزیزم"
چه فکر جالبی!
من خوشحال می شوم از ازدواج با تو
اما درباره قورگورو
بهتره اسمش را بگذاریم "کانباغه"!


هر دو سر «قورگورو» و "کانباغه"
بحث کردند و بحث کردند
آخرش قورباغه گفت:
نه «قورگورو» مهمه نه "کانباغه"
اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم!
کانگورو گفت: " بهتر"!
قورباغه دیگر چیزی نگفت
کانگورو جستی زد و رفت
آنها هیچوقت با هم ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که بتواند از روی کوه ها بجهد یا فرسنگها بپرد.
چه بد، چه حیف
 
آنها فقط نتوانستند سر یک اسم توافق کنند!

 

  شل سیلور استاین

نخستین بار که عشق به سراغم آمد ...

نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم، امروز که تهی از خودخواهی‌ها و تصاحبها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست، تنها مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام می‌کنم. این است نظام عشق: هیچکس نبودن ...

امروز من مرهمی جز عشق که ذات درد است، برای زخمهای زندگی نمی شناسم. چه شگفت است عشق که هم زخم است و هم مرهم...

من به معجزه عشق بر فراز کهکشانها پرواز کرده ام. آیا عجیب نیست که باز در این پرواز خود را تنها یافتم. مگر چیست راز تنهایی؟ ...


در فاصله ی دو نقطه/ ایران درّودی

هیجان انگیز نیست اما واقعی است!

عشق، حبس شدن نفس در سینه با دیدن معشوق یا شنیدن صدایش نیست

هیجان نیست

آرزوی هر لحظه هم آغوشی نیست

بیدار نشستن شبانه با رویای بوسه باران کردن تن معشوق نیست

خشمگین نشوید. اما اینها عشق نیست

عشق آن احساسی است که وقتی زلزله‌ی عاشقی به پایان رسید، در ما باقی می‌ماند

هیجان انگیز نیست،می‌دانم اما واقعی است!


لویی دو بِرنیه

ما زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم؟!

یک اشتباه مادرزادی وجود دارید و آن این است که می پنداریم زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم. تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان می رسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافته اند. به همین دلیل سیمای تقریبا همه افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده می شود. اگر با انتظارات درستی به عشق رو می آوردند، هرگز چنان ناامید نمی شدند ...
جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض استوار است که باید در زندگی با خوشبختی روبرو شویم. این امر منجر به امیدی واهی و فریبنده و نیز نارضایی می شود. رویاهای ما سرشار از انگاره های فریبنده خوشبختی مبهمی هستند که به صورت های گزینش شده هوس انگیزی در خیال ما پرسه می زنند و ما بیهوده به دنبال نسخه اصلی آن ها می گردیم... جوانان فکر می کنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آن ها بدهد؛ اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم به موقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم، به موفقیت های زیادی نایل می شدیم ...

مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوهبار آزاد می کند و در هر زمانی، می تواند مرا از مصاحبت های کسالت بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کُند می کند. برای منحرف کردم ذهنم از افکار مایوس کننده، صرفاً نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم ...
تسلی بخشی های فلسفه/ آلن دوباتن

عشق بعضی وقت ها آدم را احمق می کند

همیشه روزهایی هست که در آن، انسان کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.

آلبر کامو/بیگانه

***

و من فهمیدم عشق بعضی وقت ها آدم را احمق می کند.

دایی جان ناپلئون / ایرج پزشکزاد

***

"شهوت" را معنویت بخشیدند و نام "عشق" بر آن نهادند. عشق فریبنده و ویرانگر است، نه نجات بخش /فریدریش نیچه

***

اگر به اختیار ما نیست که گرفتار درد عشق نشویم، به اختیار خودمان است که بازیچۀ آن نباشیم.

بازی عشق و مرگ / رومن رولان

چه چیزی دیدی؟

از پیاده‌روی طولانی در جنگل بر می‌گشت، از او پرسیدم: «چه چیزی دیدی؟» او پاسخ داد: «چیز خاصی ندیدم» ...

از خودم می‌پرسم چطور ممکن است حدود یک ساعت در جنگل پیاده‌روی کنی و هیچ چیز ارزشمندی نبینی؟ من که قدرت بینایی ندارم چیزهای زیادی پیدا می‌کنم که صرفاً از طریق لمس کردن توجهم را جلب می‌کند. تقارن ظریف برگ را حس می‌کنم. عاشقانه دست‌هایم را بر روی پوست صاف درخت توس یا پوسته زبر و درهم‌ و برهم درخت کاج می‌کشم. در بهار شاخه‌های درختان را که با امیدواری در جستجوی جوانه هستند، لمس می کنم؛ این یعنی اولین نشانه بیدار شدن طبیعت بعد از خواب زمستانی‌اش. من از شکل مخملی گل و کشف پیچ و خم‌های فوق‌العاده‌ی آن احساس شادی می‌کنم و چیزی از معجزه‌ی طبیعت برایم آشکار می‌شود. گاهی اوقات دستم را به‌ آرامی روی درخت کوچکی قرار می‌دهم و جنب‌ و جوش شاد یک پرنده را حس می‌کنم که در حال آواز خواندن است. وقتی آب‌های خنک جوی به‌سرعت از بین انگشتانم می‌گذرد، لذت می‌برم. برای من فرش پرپشت و سرسبز برگ‌های سوزنی درخت کاج یا چمن‌های اسفنجی خوشایندتر از گران‌ترین فرش ایرانی است. برای من گذار فصل‌ها،‌ نمایش مهیج و پایان‌ناپذیری است و همچنین حرکتی که با نوک انگشتانم احساس می‌کنم.

گاهی قلبم با شوق فریاد می‌زند و می‌خواهد تمام چیزها را ببیند. اکنون که من فقط از طریق لمس کردن می‌توانم به چنین لذتی برسم، ‌مطمئناً اگر توانایی دیدن داشتم این لذت دوچندان بود ...

با این همه ظاهراً کسانی که چشم دارند کم می‌بینند ...


سه روز برای دیدن/ هلن کلر (ترجمه مرضیه خوبان فرد)


با آینه

همه چیز را
که نمی شود به همه گفت
امروز با آینه می گفتم :
عجب رنگ ماندگاری داشت

خضاب سپید درد
روی موهای ناباور من ...

                                     ***                                              

درد این پوچی دوچندان را
چه کسی می فهمد ؟
وقتی چون آینه ای محبوس در قفسی خالی
میله هایی سرد

در نهادم تکثیر می شوند ...


سعید پونکی