کار کردن، عشق ورزیدن و رنج بردن، همه زیستن است ، اما تا زمانی زیستن، زندگی کردن است که بتوان شفاف بود و سرنوشت را پذیرفت ...
گاهی زندگی کردن بیشتر از خودکشی دل و جرات می خواهد ...
منتظر مردی نباش که با تو کنار بیاید. این اشتباهی است که خیلی از زن ها دچارش می شوند . تو خودت خوشبختی را پیدا کن ...
خوشبخت مُردن/ آلبر کامو
عشق واقعی، جز در رنج یافت نمی شود ... لحظه ای که عشق خرسند و خشنود شود، از اشتیاق تهی می شود و دیگر عشق نیست. خرسندها و خشنودها عشق نمی ورزند، عادتاً به خواب فرو می روند که همسایۀ دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است. هر چه انسان توانایی رنج بردن و دردکشیدنش بیشتر باشد، انسان تر است.
هنگامی که می خواستیم از دروازۀ جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را بر گزینیم، و ما که خام طمع بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادی عشق و عشق شادی را. می بایست موهبت عشق را می خواستیم نه شادی را، و آرزو می کردیم که از چرت زدن در سایه سارِ عادت، مصون باشیم ...
سرشت سوگناک هستی/ اونامونو
آلبرت شوایتزر
قورباغه
به کانگورو گفت:
هم
من می توانم بپرم هم تو
پس
اگر با هم ازدواج کنیم
فرزندمان
می تواند از روی کوهها بپرد، فرسنگ ها بپرد،
و
ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم
کانگورو
گفت: "عزیزم"
چه
فکر جالبی!
من
خوشحال می شوم از ازدواج با تو
اما
درباره قورگورو
بهتره
اسمش را بگذاریم "کانباغه"!
هر دو سر «قورگورو» و "کانباغه"
بحث
کردند و بحث کردند
آخرش
قورباغه گفت:
نه
«قورگورو» مهمه نه "کانباغه"
اصلا
من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم!
کانگورو
گفت: " بهتر"!
قورباغه
دیگر چیزی نگفت
کانگورو
جستی زد و رفت
آنها
هیچوقت با هم ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که
بتواند از روی کوه ها بجهد یا فرسنگها بپرد.
چه
بد، چه حیف
آنها فقط نتوانستند سر یک اسم توافق کنند!
نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم، امروز که تهی از خودخواهیها و تصاحبها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست، تنها مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم. این است نظام عشق: هیچکس نبودن ...
امروز من مرهمی جز عشق که ذات درد است، برای زخمهای زندگی نمی شناسم. چه شگفت است عشق که هم زخم است و هم مرهم...
من به معجزه عشق بر فراز کهکشانها پرواز کرده ام. آیا عجیب نیست که باز در این پرواز خود را تنها یافتم. مگر چیست راز تنهایی؟ ...
در فاصله ی دو نقطه/ ایران درّودی
عشق، حبس شدن نفس در سینه با دیدن معشوق یا شنیدن صدایش نیست
هیجان نیست
آرزوی هر لحظه هم آغوشی نیست
بیدار نشستن شبانه با رویای بوسه باران کردن تن معشوق نیست
خشمگین نشوید. اما اینها عشق نیست
عشق آن احساسی است که وقتی زلزلهی عاشقی به پایان رسید، در ما باقی میماند
هیجان انگیز نیست،میدانم اما واقعی است!
آلبر کامو/بیگانه
***
و من فهمیدم عشق بعضی وقت ها آدم را احمق می کند.
دایی جان ناپلئون / ایرج پزشکزاد
***
"شهوت" را معنویت بخشیدند و نام "عشق" بر آن نهادند. عشق فریبنده و ویرانگر است، نه نجات بخش /فریدریش نیچه
***
اگر به اختیار ما نیست که گرفتار درد عشق نشویم، به اختیار خودمان است که بازیچۀ آن نباشیم.
بازی عشق و مرگ / رومن رولان
از خودم میپرسم چطور ممکن است حدود یک ساعت در جنگل پیادهروی کنی و هیچ چیز ارزشمندی نبینی؟ من که قدرت بینایی ندارم چیزهای زیادی پیدا میکنم که صرفاً از طریق لمس کردن توجهم را جلب میکند. تقارن ظریف برگ را حس میکنم. عاشقانه دستهایم را بر روی پوست صاف درخت توس یا پوسته زبر و درهم و برهم درخت کاج میکشم. در بهار شاخههای درختان را که با امیدواری در جستجوی جوانه هستند، لمس می کنم؛ این یعنی اولین نشانه بیدار شدن طبیعت بعد از خواب زمستانیاش. من از شکل مخملی گل و کشف پیچ و خمهای فوقالعادهی آن احساس شادی میکنم و چیزی از معجزهی طبیعت برایم آشکار میشود. گاهی اوقات دستم را به آرامی روی درخت کوچکی قرار میدهم و جنب و جوش شاد یک پرنده را حس میکنم که در حال آواز خواندن است. وقتی آبهای خنک جوی بهسرعت از بین انگشتانم میگذرد، لذت میبرم. برای من فرش پرپشت و سرسبز برگهای سوزنی درخت کاج یا چمنهای اسفنجی خوشایندتر از گرانترین فرش ایرانی است. برای من گذار فصلها، نمایش مهیج و پایانناپذیری است و همچنین حرکتی که با نوک انگشتانم احساس میکنم.
گاهی قلبم با شوق فریاد میزند و میخواهد تمام چیزها را ببیند. اکنون که من فقط از طریق لمس کردن میتوانم به چنین لذتی برسم، مطمئناً اگر توانایی دیدن داشتم این لذت دوچندان بود ...
با این همه ظاهراً کسانی که چشم دارند کم میبینند ...
سه روز برای دیدن/ هلن کلر (ترجمه مرضیه خوبان فرد)
همه چیز را
که نمی شود به همه گفت
امروز با آینه می گفتم :
عجب رنگ ماندگاری داشت
خضاب سپید
درد
روی موهای ناباور من ...
***
درد این
پوچی دوچندان را
چه کسی می فهمد ؟
وقتی چون آینه ای محبوس در قفسی خالی
میله هایی سرد
در نهادم تکثیر می شوند ...
سعید پونکی