برای حل این مشکل، شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت. زیر آب، روی هر سطحی حتی کریستال و در دمای زیر صفر تا سیصد درجۀ سانتیگراد کار می کرد.
روس ها اما راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!
مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب نگاه می کرد.
شیوانا از آنجا می گذشت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگیم به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
شیوانا گفت:این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست؟
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.
شیوانا لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگیت می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود، نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که به سوی هدفی می رود پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم.
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین او و آرایشگر در گرفت. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد! مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
بعد از پایان کار وقتی که مشتری از مغازه بیرون رفت؛ در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهری کثیف و ژولیده. برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند!
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. مگر همین الان موهای تو را کوتاه نکردم؟
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل آن مرد، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند!
مشتری گفت: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد ...
مواضع گروههای مختلف در ایران پس از شنیدن خبر گورخوابها:
یک معلّمی به بچهها اجازه داده است که هر چه میخواهند
به خدا بگویند و آن را در یک جمله بنویسند. بعد یک آدمی که روانشناس باشد از این
چه چیزهایی را ادراک میکند، چقدر نیاز ادراک میکند. ما به این توجّه نمیکنیم و
میخواهیم با تکرار واجب الوجود و ممکن الوجود، قضا و قدر، جبر و اختیار، نبوت
عامه و نبوت خاصه و... به نتیجه برسیم.
ببینید که بچهها چه نوشتهاند. مثلاً بچهای نوشته
است: “خدایا! لازم نیست که مواظب من باشی، همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.”
اینقدر این بچه خدا را دل نگران خود میبیند
.
وردزوُرث، نویسندهٔ انگلیسی، قطعهای دارد که میگوید: “یک
وقتی کسی در خواب زندگیِ خویش را دید، از اول زندگی تا آخر زندگیاش را به صورت
ساحل دریایی. مثل اینکه از اول که به دنیا آمده بود آن طرف ساحل بود و حالا رفته
است آن طرف ساحل، بعد دید که همه جا، روی شنهای ساحل چهار تا جای پا هست
.
از خدا پرسید که خدایا من که دو تا پا بیشتر ندارم ولی از
اول همه جا جای چهار تا پا هست. بعد خدا به او گفت: «آخر من همیشه با تو همراه
بودهام. دو تا جای پای مال توست و دو تای آن مال من است
.»
بعد او همینطور که داشت زندگی خود را مرور میکرد، دید که
در سختیها و تنگناها دو تا جای پا بیشتر نیست. هر جا به مصیبت و دشواری و مشکلی
برخورد میکرد، دو تا جای پا بیشتر نبود
.
گفت: «خدایا! تو هم در سختیها و تنگناها مرا رها کردهای و
رفتهای، چون دو تا جای پا بیشتر نبود
.»
خدا پاسخ داد: «این دو تا هم جای پاهای من است، چون در سختیها
و تنگناها تو را بغل میکردم و تو روی شانههای من و در آغوش من بودی، این دو جای
پا، جای پاهای من است.»”
این قطعه را من به یکی از دانشجویان خودم که بعدها در
دانشگاه مشهد استاد شد، نشان دادم و گفتم این را سر کلاس خودت بخوان و واکنش بچهها
را به من بگو
. او این قطعه را ترجمه کرد و برای بچهها و همکلاسیهای خود
خوانده بود. البته قطعه با نثر بسیار زیبایی نوشته شده و با بیان من
متفاوت است.
ایشان میگفت، این را که خواندم، دیدم بچهها، پسر و دختر، اشک
در چشمانشان حلقه بست که خدا در سختیها تازه ما را بغل میکند و در حالت عادی
کنار ما راه میرود، حال این سخن را چگونه میتوان با قضا و قدر القا کرد؟ به نظر
من، اگر بچهای این را باور کند، تحوّلی در او ایجاد میشود. این یک نمونه.
کتاب
«نامه بچههای آمریکا به خدا» در
این مدتِ کوتاه، نزدیک به بیست هزار نسخه به فروش رفته است، فقط و فقط به این دلیل
که کسانی توانستهاند حرف خودشان را بزنند. هر جای این کتاب را باز کنید، خودتان
میفهمید که بچهها چه نیازی دارند. میگوید: «خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل
آنقدر همدیگر را نمیکشتند، اگر هر کدام اتاق خواب جداگانهای داشتند، برای من و
برادرم که مؤثر بود.»!!
مصطفی ملکیان/ سخنرانی علل دین گریزی جوانان