در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

تو مسئول گلت هستی...


روباه گفت:جز با چشم دل هیچی رو نمی شه اون جوری که باید دید 

یادت باشه ارزش گلت به اندازه وقتی هست که به پاش صرف کرده ای

انسان ها این حقیقت رو فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی ...
تو تا زنده ای نسبت به چیزی که اهلی اش کرده ای مسئولی 

 تو مسئول گلت هستی... اینو یادت باشه!
شازده کوچولو برای اینکه یادش بمونه تکرار کرد....  من مسئول گلم هستم!


شازده کوچولو/ آنتوان سنت اگزوپری

زنبورها حرمت عسل را شکسته اند!



زنبورها

 روی گل های مصنوعی نشسته اند

 زنبورها حرمت عسل را شکسته اند!

راز خوشبختی

تاجری پسرش را نزد خردمندی فرستاد تا راز خوشبختی را از او بیاموزد. پسرجوان چهل روز در بیابان راه رفت، تا سرانجام به قلعۀ زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه آن جا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس، با تالاری مواجه شد که جنب و جوش عظیمی در آن به چشم می خورد؛ تاجران می آمدند و می رفتند، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت ، و روی یک میز لذیذترین غذاهای بومی چیده شده  بود. مرد فرزانه با همه صحبت می کرد، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا آن انسان خردمند به سمت او بیاید. مرد فرزانه با دقت به علت ملاقات پسرک گوش داد، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد و پیشنهاد کرد تا وقت ملاقات، نگاهی به گوشه وکنار قصر بیندازد و دو ساعت بعد بازگردد. یک قاشق چای خوری هم به دست پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : "  از تو خواهش می کنم هم زمان که می گردی، این قاشق را هم در دست بگیری و نگذاری روغن درون آن بریزد." پسرک شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پلکان قصر و تماشای محیط اطراف؛ و در تمام آن مدت، چشمش را به آن قاشق دوخته بود که روغنش نریزد. پس از دو ساعت نزد مرد فرزانه بازگشت.

مرد فرزانه پرسید : فرش های زیبای تالار غذا خوری را دیدی؟ باغی را که خلق کردنش برای استاد باغبان ده سال زمان برد تماشا کردی؟ متوجه نقش ها و نگاشته های روی پوست آهو شدی؟  پسرک، شرم زده اعتراف کرد هیچ ندیده است. تنها دغدغۀ او این بود که روغنی که مرد فرزانه به او سپرده بود، نریزد. مرد فرزانه گفت: " پس بگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانۀ کسی را نبینی نمی توانی به او اعتماد کنی." پسرک قاشق را برداشت و بار دیگر به گردش در قصر پرداخت. این بار تمامی آثار روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد. باغ ها را دید، و کوه های گردا گردش را، لطافت گل ها را،  و نیز سلیقه ای را که در آفریدن هر اثر هنری به کار رفته بود. هنگامی که نزد مرد فرزانه بازگشت، هر آنچه را که دیده بود، با تمام جزییات تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید : " آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ "پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن را ریخته است...

مرد فرزانه گفت : " راز خوشبختی این است که همۀ شگفتی های جهان را بنگری، بدون اینکه دو قطره روغن درون قاشق را فراموش کنی. "



کیمیاگر/ پائولو کوئیلو


 

زنبیل تو را گرانباریِ شاخه ای بس ...

بر بلندیِ خود بالا رو و سپیده دمِ خود را چشم به راه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا و پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان، که پاره های حقیقت اند. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو  رو کند. صدایی تو را می خواند، روانه شو. سرمشق خودت باش ؛ با چشمان خودت ببین ؛ با یافته خویش بِزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی، پیک خود باش ؛ پیام خودت را باز گوی. میوه از باغ درون بچین ؛ شاخه ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباریِ شاخه ای بس خواهد بود ...

سهراب سپهری ( نامه ها)