سالها پیش، در یکی از کلاسهای دانشگاهی، دیدم برای دانشجوها به اندازۀ کافی صندلی نیست و هر دانشجویی که میآید، یا باید بایستد یا روی زمین بنشیند. بار اول هم نبود آن کلاس همیشه کمبود صندلی داشت. به دانشجوها گفتم: شما برای این درسها شهریه میپردازید درست نیست که روی زمین بنشینید مشکلتان را به مسئولان دانشگاه بگویید آنها وظیفه دارند کلاسها را برای درس آماده کنند.
هفتۀ بعد، یکی از استادان همان دانشگاه به من گفت: در یکی از روزهای گذشته، رئیس دانشگاه در جایی سخنرانی کرده و گفته است: «بعضی از استادان، دانشجویان را علیه من تحریک میکنند به بهانههای واهی، مثل کمبود صندلی در یکی از کلاسها، میخواهند دانشگاه را به هم بریزند آن استاد کذایی در بیرون از دانشگاه همدستانی دارد که من آنها را میشناسم و...»
توهم توطئه، ریشه در اعماق تاریخ ما دارد و با پوست و گوشت و جان ما آمیخته است. در هزار سال گذشته، ما با این توهم زندگی کردهایم که زیر هر کاسه، نیمکاسهای است و در هر آستینی، خنجری پنهان است. خاستگاه بسیاری از اندیشهها و حتی رفتارهای اجتماعی ما، همین بوده است.
توهم توطئه، پدیدۀ سیاسی نیست. بخشی مهم از فرهنگ و باورهای تاریخی و جهانشناسی ما است. ما تاریخ را هم از همین منظر میبینیم. کتابهای علمی(!) ما پر است از نظریههایی که هیچ پشتوانهای جز توهم توطئه ندارند؛ نظریههایی مانند گزارههای زیر:
ـ ترجمۀ آثار فلسفی یونانیها در قرنهای دوم و سوم هجری، برای رقابت با مکتب اهل بیت(ع) و دور کردن مردم از خاندان پیامبر(ص) بود.
ـ دانشمندان اهل سنت در قرن چهارم، به این نتیجه رسیدند که فقط چهار مذهب(حنفی، شافعی، مالکی و حنبلی) را به رسمیت بشناسند و باقی را کنار بگذارند، تا به این بهانه بتوانند مذهب جعفری را هم حذف کنند.
ـ برخی از نویسندگان اهل سنت: مذهب شیعه، دستساز یهودیان صدر اسلام، به رهبری عبدالله بن سبأ، برای تفرقهافکنی در امت اسلام است.
ـ دارالفنون را ساختند تا علوم غربی را جایگزین علوم دینی کنند.
ـ تأسیس مدرسههای جدید در ایران، برای اجرای نقشههای غرب در بیدین کردن جوانان مسلمان بود.
ـ طرفداران آزادی و لیبرالیسم، دنبال آزادیهای جنسیاند.
ـ منشأ عقیده به نحوست سیزده بدر، بنیامیه است که میخواستند سیزه رجب(سالروز امیر المؤمنین) را لکهدار کنند. (سخنرانی علامه امینی در مدرسه نواب مشهد)
از اینگونه نظریهها در کتابهای ما به قدری است که میتوان از آنها یک دانشنامۀ هزار برگی ساخت.
منکر دشمنیها نیستم هر کسی میداند که جهان، عرصۀ دوستیها و دشمنیهاست، و میدانم که برخی مو میبینند و برخی پیچش مو. سخن این است که اگر سادهاندیشی و زودباوری، نتیجۀ ظاهربینی است، همه چیز را هم توطئه و برنامه و نقشه دیدن، بیماری است.
مرحوم رضا بابایی
چرخ های جلوی ماشین در ماسه های کنار دریا فرو رفته بود و ما خبر نداشتیم؛ هوای تاریک شامگاهی میدان دید ما را تنگ کرده بود.
بی خیال و سرمست بساط چای را روی ماشین پهن کردیم و چای دلچسبی را در آن سرمای گزنده پاییزی نوشیدیم و چند عکس انداختیم و سوار شدیم که به طرف تهران حرکت کنیم اما هرچه کردیم ماشین از جای خود تکان نخورد ...
آن دورها شبح مردی را دیدیم از او کمک خواستیم؛ به یاری مان آمد و تلفنی دوستانش را هم فرا خواند اما هیچکدام نتوانستند کاری از پیش ببرند؛ با توصیه او وانت نیسانی که چراغ هایش از دور در ساحل سوسو میزد را به کمک طلبیدیم اما آن هم بی فایده بود چون راننده نیسان می ترسید اگر نزدیک شود ماشین خودش هم در ماسه ها فرو رود؛ ظاهراً ما جای بدی را برای توقف انتخاب کرده بودیم.
تلفنی از امداد خودرو و همینطور "امداد خودروی شخصی" که تا حالا نمی دانستم چنین نهادی وجود دارد، کمک خواستیم اما دریغ ...
دو ساعتی بلاتکلیف کنار دریا بودیم فقط گاهی یک سگ ولگرد سری به ما می زد!
در این فاصله نمازمان را خواندیم و منتظر سرنوشت ماندیم. نماز خواندن در تاریکی خالص کنار دریا چه حس و حال غریبی داشت ...
اینکه چگونه از آن مخمصه نجات پیدا کردیم خیلی مهم نیست بالاخره -با هزینه کردن پانصد هزار تومان برای درآوردن ماشین- برگشتیم به تهران؛ اما مهم این است که از این دو ساعت، چند دقیقه اش را شاهد یکی از زیباترین لحظات زندگی بودم، سکوت ناب، تاریکی سرشار، دریای آرام ...
چنان سکوت دلنشینی بر فضا حاکم بود که می شد صدای خدا و فرشتگان را بی هیچ واسطه ای شنید و گوش جان سپرد به همه نغمه های زیبای گم شده در ازدحام صنعت و انسان و تمدن ...
انگار همه هستی متوقف شده بود و کائنات از کار افتاده بود ...
سرم را روی پشتی صندلی تکیه داده بودم و با چشمانی بسته، جام لبریز آن سکوت اثیری را جرعه جرعه می نوشیدم ...
به هم سفرم که همچنان بخاطر شرایط پیش آمده مضطرب بود گفتم کاش من خانه ای یا کلبه ای در این ساحل دور افتاده داشتم و هر روز این سکوت عمیق را تجربه می کردم؛ چقدر روح آدم را جلا می دهد ...
او نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و البته برای اینکه توی ذوقم نخورد بزحمت لبخندی زد ولی احتمالا در دلش گفت: دیوانۀ سرخوش!!
اما برایم چندان مهم نبود؛ آن خلسه شیرین چنان مرا جذب خود کرده بود که به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم و گمان می کنم هرگز آن سکوت فرازمینی را از خاطر نخواهم برد ...