در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

شب، سکوت، دریا ...

  

چرخ های جلوی ماشین در ماسه های کنار دریا فرو رفته بود و ما خبر نداشتیم؛ هوای تاریک شامگاهی میدان دید ما را تنگ کرده بود.

بی خیال و سرمست بساط چای را روی ماشین پهن کردیم و چای دلچسبی را در آن سرمای گزنده پاییزی نوشیدیم و چند عکس انداختیم و سوار شدیم که به طرف تهران حرکت کنیم اما هرچه کردیم ماشین از جای خود تکان نخورد ..‌.

آن دورها شبح مردی را دیدیم از او کمک خواستیم؛ به یاری مان آمد و تلفنی دوستانش را هم فرا خواند اما هیچکدام نتوانستند کاری از پیش ببرند؛ با توصیه او وانت نیسانی که چراغ هایش از دور در ساحل سوسو میزد را به کمک طلبیدیم اما آن هم بی فایده بود چون راننده نیسان می ترسید اگر نزدیک شود ماشین خودش هم در ماسه ها فرو رود؛ ظاهراً ما جای بدی را برای توقف انتخاب کرده بودیم.

تلفنی از امداد خودرو و همینطور "امداد خودروی شخصی" که تا حالا نمی دانستم چنین نهادی وجود دارد، کمک خواستیم اما دریغ ...

دو ساعتی بلاتکلیف کنار دریا بودیم فقط گاهی یک سگ ولگرد سری به ما می زد!

در این فاصله نمازمان را خواندیم و منتظر سرنوشت ماندیم. نماز خواندن در تاریکی خالص کنار دریا چه حس و حال غریبی داشت  ...

اینکه چگونه از آن مخمصه نجات پیدا کردیم خیلی مهم نیست بالاخره -با هزینه کردن پانصد هزار تومان برای درآوردن ماشین- برگشتیم به تهران؛ اما مهم این است که از این دو ساعت، چند دقیقه اش را شاهد یکی از زیباترین لحظات زندگی بودم، سکوت ناب، تاریکی سرشار، دریای آرام  ...

چنان سکوت دلنشینی بر فضا حاکم بود که می شد صدای خدا و فرشتگان را بی هیچ واسطه ای شنید و گوش جان سپرد به همه نغمه های زیبای گم شده در ازدحام صنعت و انسان و تمدن  ...

انگار همه هستی متوقف شده بود و کائنات از کار افتاده بود  ... 

سرم را روی پشتی صندلی تکیه داده بودم و با چشمانی بسته، جام لبریز آن سکوت اثیری را جرعه جرعه می نوشیدم  ...

به هم سفرم که همچنان بخاطر شرایط پیش آمده مضطرب بود گفتم کاش من خانه ای یا کلبه ای در این ساحل دور افتاده داشتم و هر روز این سکوت عمیق را تجربه می کردم؛ چقدر روح آدم را جلا می دهد ...

او نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و البته برای اینکه توی ذوقم نخورد بزحمت لبخندی زد ولی احتمالا در دلش گفت: دیوانۀ سرخوش!!

اما برایم چندان مهم نبود؛ آن خلسه شیرین چنان مرا جذب خود کرده بود که به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم و گمان می کنم هرگز آن سکوت فرازمینی را از خاطر نخواهم برد  ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ن جمعه 4 آذر 1401 ساعت 11:33

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد