سرانجام مجلس، بزرگترین مشکل این مملکت را حل کرد!
ما در کشوری زندگی می کنیم که خوشبختانه همه چیز - غیر از عقربه های ساعت- در سر جای خود قرار گرفته و نظم و انضباطی مطلوب بر همه ارکان کشورحکمفرماست. فقر و تبعیض و فساد و گرانی و اختلاس و رانت خواری و کاغذ بازی و قانون گریزی و اختلاف طبقاتی بکلی ریشه کن شده و مردم در اوج خوشبختی و رضایت و رفاه و آرامش زندگی می کنند. اقدام مدبرانه مجلس، آخرین مشکل این مملکت را هم حل کرد و قانون تغییر ساعت که وفق آن، عقربه های ساعت متناسب با فصول گرم و سرد سال یک ساعت به جلو و عقب کشیده می شد، لغو شد و ما دیگر هیچ دغدغه ای نداریم!
مشکل کوچکی نیست که هر شش ماه یکبار ناچار شوی از چارپایه بالا بروی و با تلاش طاقت فرسا، عقربه های ساعت دیواری را یک ساعت جلو یا عقب بکشی! تازه با این کار مگر چقدر در مصرف انرژی صرفه جویی می شود، بیشتر از دوسه ساعت در روز؟! الحمدالله ما که مشکلی در تامین انرژی مخصوصا نیروی برق نداریم و مثل کشورهای دیگر مرتب شعار نمی دهیم که لامپ اضافی خاموش! و فیش های برق دولا پهنا هم برای مان صادر نمی شود. از سوی دیگر اگر خدای نکرده موقع جلو و عقب کشیدن ساعت ، چهار پایه بشکند و دست و پایمان آسیب ببیند چه کسی جوابگوست؟! خدا رو شکر مجلس با درایت فوق العاده خود جلوی این بحران های احتمالی را هم گرفت. کاش کشورهای اروپایی و آمریکایی هم از این اقدام مسئولیت پذیرانه(!) مجلس ما الگو برداری می کردند و برای همیشه خود را از زحمت جلو و عقب کشیدن ساعت خلاص می کردند.کسی چه می داند شاید اصلاً کل مشکلات کشورهای اروپایی و آمریکایی ناشی از همین تغییر ساعت باشد و اگر ساعت را تغییر ندهند همه مشکلات شان حل شود. مثلا اقتصاد توسعه نیافته و درهم شکسته کشور های اروپایی و فقر و بدبختی مردم که ناچارند کلیه های خود را برای امرار معاش بفروشند و یا کودکان سر در سطل های زباله کنند و از آن ارتزاق کنند شاید از تغییر ساعت باشد...
این که در کانادا، دوربین های مداربسته یک زندان حک شود و رسوایی بزرگی برای مسئولین آن کشور به بار آورد یا در سوئد، فایل صوتی لو رفته از اختلاف برخی از سران آن کشور در تقسیم سودهای باد آورده باعث آبروریزی در سطوح بالای مدیریتی کشور شود؛
یا مثلا دیکتاتوری و خفقان و بیکاری و تورم در سوئیس؛
یا ناوگان فرسوده هوایی و سقوط مکرر هواپیما ها در امریکای شمالی ...شایدهمه اینها از جلو و عقب کشیدن ساعت ها باشد!
در هر حال اهتمام مجلس در حل اساسی ترین معضل کشور، در روزهای پایانی سال بسیار قابل تحسین است و نشانگر هوش و ذکاوت و کارآمدی و تعهد و مسئولیت پذیری و مردمی بودن آنهاست ...
عشقهایِ در یک نگاهِ شورانگیز، عشقهای به وصل نرسیدهی پرسوز و گداز، عاشقان عجیب و غریب، هجران و فراقهای طولانی، موانع و رهزنان عاشقی و ... . ادبیات عاشقانه پُر است از این روایتهای پر تب و تابِ اغلب به وصل نرسیده. در اکثر آنها معلوم نیست که اگر عاشق و معشوق به هم میرسیدند، چه میشد. انگار کسی کاری به عشقهای به وصل رسیده و ادامهی ماجرای عاشقی ندارد.
در جهانِ قدیم، حق با همین ادبیات عاشقانه بود. عشق و ازدواج، اغلب دو چیز بودند. ازدواج عمدتاً قراردادی اجتماعی بود برای فرزندآوری و مناسباتِ میان خانوادهها، و عشق چیزی بود ورای ازدواج و خانواده. برای همین، خیلی وقتها عشق، نیمهکاره، سرگشته و پُر آبِ چشم باقی میماند.
اما در جهان جدید، عشق و ازدواج به هم نزدیکتر میشوند و ایدهی ازدواجِ عاشقانه به میان میآید. حالا دیگر وصل ممکنتر است و ادامه داستانِ عاشقی اهمیت بیشتری پیدا میکند. نقدِ عشق رمانتیک، محصولِ چنین دورانی است. پیشتر، نیازی به نقدِ روایتهای عاشقانه نبود؛ عشق هرچه مجنونوارتر و پرمخاطرهتر، شورانگیزتر. کسی چندان به بعدش کاری نداشت.
اما امروز، عشقِ مجنونوار برای خیلیها یعنی جدایی دردناکِ ناشی از ازدواجی نادرست. اینجا است که آسیبشناسیِ عاشقی ضرورت پیدا میکند. وقتی که پای وصل و زندگیِ دو آدم متفاوت در میان است، باید از این پرسید که عشق در عمل و استمرار چه مختصاتی پیدا میکند.
نقّادی عشق رمانتیک را باید جدیتر گرفت. آدمهای واقعی، قهرمان افسانههای عاشقانه نیستند. آنها وقتی این قصهها را باور میکنند، ویرانههایی از احساس و عاطفه برجا میگذارند. آنوقت آنچه تباه میشود، آبروی عاشقی است و عمرِ آدمی.
محمود مقدسی
شعر بر توسن فریب و هوس سوار شده است
همه از جنس روی سپید و موی سیاه و لبِ سرخ یار شده است
چرا هوی و هوس، این زمان افتخار شده است؟!
کرم ابریشم برای خروج از پیله، ابریشمی را که با زحمت بسیار تنیده پاره میکند. از این رو کشاورز یا ابریشم را انتخاب میکند یا کرم ابریشم را. هر دو را با هم نمیتوانند حفظ کنند. اکثر مواقع برای حفظ ابریشم جان کرم ابریشم را میگیرند.
میدانی فقط برای یک دستمال ابریشمی صد کرم ابریشم جان می دهد؟
The Forty Rules of Love(ملت عشق)/ الیف شافاک
چه کسی می داند
که امید چقدر به یأس می ماند
مگر آنکس که لنگ لنگان به دو پای شکسته، خود را به جلو می راند!