در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

من غزلواره ای ازعدم های موجودم!

خیسم

از بارانی که نیامده است

لبریزم

از سبزینۀ درختی که نروئیده است

سرشارم

از رایحۀ گلی که نشکفته است

من غزلواره ای

از عدم های موجودم!

درخت سرو و گل سرخ

 

یک درخت سرو و بوته گل سرخ

تازه و سبز با هم قد کشیدند

از جوانه زدن ، از باد

از آب و از هوا

صحبت می کردند.

سرو آنقدر قد کشید

تا توانست از چیزهای تازه صحبت کند

از عقاب ، از قله کوه ها

از آسمان .

گل سرخ گریه کرد

آنقدر بلند

که صدایش به گوش سرو برسد :

" فکر می کنی خیلی بزرگ شده ای

که دیگر نمی توانی با گلها صحبت کنی ؟"

سرو گفت :" نه دلیلش این نیست

فکر می کنم تو خیلی کوچک مانده ای ."

 


شل سیلور استاین

برف و خستگی خدا


قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را

که دارند از پاییز جدا می شوند
و
به زمستان متصل می شوند
شماره می کنم
برای زیستن هنوز بهانه دارم

احمدرضا احمدی

***

و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست
آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد

روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
...

گروس عبدالملکیان

فرق بهشت و جهنم!

مرد با اسب و سگش در جاده‌ می‌رفتند که هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت اما مرد نفهمید که مرده و همچنان با دو جانورش پیش رفت! گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها  شرایط جدید خودشان را بفهمند!

راه درازی بود و تپه بلندی و آفتاب تندی ، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه شده بودند. در یک پیچ جاده، دروازۀ تمام مرمری عظیمی را دیدندکه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب ، ما خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانی  وارد شوی و هر قدر دلت می‌خواهد بنوشی.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند ...

نگهبان:  واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نشد به تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم،  من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است، هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: ببخشید نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است!

مسافر با حیرانی گفت: پس جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شماسوء استفاده نکنند. این اطلاعات غلط باعث سردرگمی می‌شود!

مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت آنها لطف بزرگی به ما می‌کنند چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند!


بهشت و جهنم/  پائولو کوئیلو