در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

خیال های نازک مخملین ...

چقدر دلم برای کودکی ام تنگ شده، برای آن روزهای روشنِ عطر آمیز؛ برای آن شب های پرشور مهتابی؛ برای آن صداقت های بی انتها، برای آن محبت های بی حد و مرز ...

 برای آن رویا های رنگارنگ  که گاهی مرا به کوچه باغ های پراز باران می کشاند و مهمان عطر دلنشین شب بوهای باران زده می کرد؛  برای آن خیال های نازک مخملین که به نرمی با واقعیت زندگی درهم می آمیخت، تلطیفش می کرد و اصلا خود بخشی از حقیقت زندگی می شد.

زندگی سراسر بارش بود و جریان و طراوت؛ زندگی رنگین کمانی بود پر از رنگ های ناشناختۀ جذاب ؛ رنگ هایی که سطح شان پیدا نبود و اصلا سطح نداشتند، هرچه بودعمق بود و ریشه و معنا ...

چه شتاب آلود گذشت آن روزهای سیال و شیرین؛ آن روزها که گویی مثل چشمه ازعمق وجودمان جوشید؛ سپس مثل رود در بستر روح مان جاری شد و بعد به سرعت به دریای گذشته پیوست. چه زود گذشت آن روزها و چه کند می گذرد این روزهای راکد و بی رویا و ملالت بار،  این روزهای مرداب گونه که حتی تخم نیلوفری را هم آبستن نیست ...

The Forty Rules of Love

اگرسنگی را داخل رودخانه‌ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد؛ سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد و صدای نامحسوس «تاپ» می‌آید، تازه این صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین!
اما اگر همان سنگ را داخل برکه‌ای بیندازی تاثیرش ماندگارتر و عمیق‌تر است؛ همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده است ابتدا حلقه‌ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، شکوفه لایه به لایه باز می‌شود. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند، در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه‌ای  همه جا را فرا می گیرد؛ دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بی‌نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن می‌گردد، سریع زندگی می‌کند، زود به خروش می‌آید. سنگی را که انداخته‌ای به درونش می‌کشد؛ از آنِ خودش می‌کند، هضمش می‌کند و بعد هم به آسانی فراموشش می‌کند؛ هر چه باشد بی‌نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش‌تر یا یکی کم‌تر...

 

  چهل قانون عشق/ الیف شافاک