در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

خیال های نازک مخملین ...

چقدر دلم برای کودکی ام تنگ شده، برای آن روزهای روشنِ عطر آمیز؛ برای آن شب های پرشور مهتابی؛ برای آن صداقت های بی انتها، برای آن محبت های بی حد و مرز ...

 برای آن رویا های رنگارنگ  که گاهی مرا به کوچه باغ های پراز باران می کشاند و مهمان عطر دلنشین شب بوهای باران زده می کرد؛  برای آن خیال های نازک مخملین که به نرمی با واقعیت زندگی درهم می آمیخت، تلطیفش می کرد و اصلا خود بخشی از حقیقت زندگی می شد.

زندگی سراسر بارش بود و جریان و طراوت؛ زندگی رنگین کمانی بود پر از رنگ های ناشناختۀ جذاب ؛ رنگ هایی که سطح شان پیدا نبود و اصلا سطح نداشتند، هرچه بودعمق بود و ریشه و معنا ...

چه شتاب آلود گذشت آن روزهای سیال و شیرین؛ آن روزها که گویی مثل چشمه ازعمق وجودمان جوشید؛ سپس مثل رود در بستر روح مان جاری شد و بعد به سرعت به دریای گذشته پیوست. چه زود گذشت آن روزها و چه کند می گذرد این روزهای راکد و بی رویا و ملالت بار،  این روزهای مرداب گونه که حتی تخم نیلوفری را هم آبستن نیست ...

نظرات 1 + ارسال نظر
ن سه‌شنبه 26 بهمن 1400 ساعت 11:32

چه متن قشنگی؛ و چه توصیفات زیبا و دل انگیزی... دست مریزاد

کاش بشه هر از چندی، از دنیای بزرگسالی گریزی به دنیای کودکی بزنیم و هوایی تازه کنیم...


کاش ...
کاش می شد نقبی زد به دیوار زمان ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد