چهار برادر، خانه را برای تحصیل علم ترک کردند و مادرشان را تنها گذاشتند پس از چند سال وقتی آدمهای موفقی شدند و به مقام های بلندی دست یافتند تصمیم گرفتند همدیگر را ملاقات نمایند و شامی را با هم صرف کنند. هر یک از آنها بخاطر زحمات و رنج هایی که مادر پیرشان در این چند سال و دور از آنها متحمل شده بود هدیه ای برای مادر تهیه کرده بودند.
دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ی مادر ساخته ام.
برادر سومی گفت: من یک ماشین مرسدس بنز آخرین مدل با راننده برای سفر های مادر تهیه کرده ام.
صحبت برادر های دیگر که تمام شد نوبت به چهارمین برادر رسید. او گفت: همه ی شما می دانید که مادر چقدر خواندن کتاب مقدس را دوست دارد و می دانید که دیگر هیچ وقت نمی تواند بخواند، چون چشم هایش دیگر سویی برای خواندن و نوشتن ندارد. من راهبی را دیدم یک طوطی داشت با زحمت فراوان توانستم او را راضی کنم تا آن طوطی را که می تواند تمام کتاب مقدس را از حفظ بخواند و کار خفظ کردن را با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال یاد بگیرد و من ناچارا متعهد شدم که به مدت بیست و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. برای این کار کافی است مادر اسم فصل ها و آیه ها را بگوید تا طوطی برایش از حفظ بخواند. برادران دیگر تحت تاثیر قرار گرفتند و کار او را مورد ستایش قرار دادند.
فردای آن روز نامه ی تشکر آمیزی از سوی مادر به هتلی که آن ها در آن جمع شده بودند رسید. مضمون نامه چنین بود: میلتون عزیز، خانه ای که برایم ساخته ای بسیار بزرگ است و من فقط در یک اتاق آن زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه را تمیز کنم. به هر حال از تو ممنونم.
مایک عزیز، تو برایم تماشاخانه ی گران قیمتی با صدای دالبی تهیه نمودی که می شود پنجاه نفر را در آن جا داد ولی من همه ی دوستانم را از دست داده ام و بینایی و شنواییم را نیز همین طور، متاسفانه امکان استفاده از آن برایم ممکن نیست ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که بخواهم به مسافرت بروم. من توی خانه می مانم، مغازه ی بقالی ام را دارم پس هیچ وقت از مرسدس نمی توانم استفاده کنم اما از فکرخوبت ممنونم.
اما ملوین عزیز! ای عزیزترینم! تو تنها پسری هستی که فکر کوچکت از دیگر برادرانت بهتر کار کرد و با آن هدیه ی خوبت من را غافل گیرکردی. جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود!! از تو ممنونم.
پرنده ای را نشسته بر شاخه ای نازک تصور کن. شاخه در باد تاب می خورد و هر بار این اتفاق می افتد حوزه ی دید پرنده تغییر می کند. می دانی منظورم چیست؟ ...
بر اساس تجربه خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی می کند چیزی را به دست بیاورد، نمی تواند و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می کند، معمولاً گرفتار همان می شود ...
کافکا در ساحل/ هاروکی موراکامی (ترجمه گیتا گرکانی)
بعضی از شکست ها در زندگی گریزناپذیرند؛ امکان ندارد بدون اینکه شکست بخورید، زندگی کنید، مگر آنکه آن قدر با احتیاط زندگی کنید که نتوانید نامش را زندگی بگذارید که آن نیز، خود به نوعی شکست است!
شکست به من احساس امنیتی درونی داد که هرگز با پیروزی در آزمون های زندگی، آن را به دست نمی آوردم؛
شکست، چیزهایی به من آموخت که به هیچ شیوه دیگری آن ها را یاد نمی گرفتم: من به این نتیجه رسیدم که از اراده ای قدرتمند و نظم و انضباط بیش از آنچه تصورش را می کردم برخوردارم.
دانستن اینکه شما، بر اثر موانع و مشکلات، مدبرتر شده اید،باعث می شود که مقاومت و ثبات بیشتری به خرج دهید. هرگز به راستی خودتان را نخواهید شناخت و یا به استحکام روابط خود پی نخواهید برد، مگر اینکه آن ها را در رویارویی با ناملایمات آزموده باشید. دانستن این امرموهبتی واقعی است ...
زندگی های خیلی خوب/ سخنرانی جی. کی. رولینگ خالق هری پاتر
می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را مصرف کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
مدتی بعد مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر دیدگاه و یا نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
منبع:weare.ir