در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

حسرت گندم

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس عفیف
من خودم بودم و یک شوق لطیف

 من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و آن پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه آلوده ی افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید ...
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ،
بروم تا دم دروازه ی نور
غرق در پاکی و شفافی صبح ...

به خودم می گفتم
تا لب پنجره ها راهی نیست ...

من چه خوش بین بودم
همه اش رویا بود
و خدا میداند،

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود ...

جبران خلیل جبران

                                               

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد