به نظرم مهمترین بحران زندگی مدرن بیمعنا
شدن زندگی نیست، بیمعنا شدن مرگ است. در نگاه غایتانگارانهی جهان پیشامدرن، مرگ
بخشی از فرآیند طبیعی زندگی بود: میوه بر شاخسار چندان پخته میشد که آرامآرام
شاخه را سست میگرفت و از بند شاخسار رها میشد. مرگ معنا داشت، سفر از یک ساحت هستی
به ساحتی دیگر بود. فرد از پری سنگینی میکرد و به سوی خاک میشتافت. اما در
روزگار مدرن دشوار بتوان واقعه مرگ را معنا بخشید. مردن بیشتر به "سقط"
شدن میماند، واقعهای بغایت تصادفی و عبث. ما به سوی عبث مرگ میشتابیم تا از عبث
زندگی بگریزیم.
ابوحامد غزالی زندگیاش را چنان سرشار
مییافت که به وقت مرگ آرام به سوی قبله چرخید و به آرامی مرد. اما صادق هدایت
زندگیاش را چندان تهی مییافت که آرام شیر گاز را گشود و به آرامی مرد. ما شوق
مرگ غزالیوار داریم، اما انگار مرگ هدایتی در انتظار ماست!
دکترآرش نراقی