در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

شگفتی و دیگر هیچ ...

من شگفتم؛ تو شگفتی؛ او شگفت است، و همه در نوع خود بی‌نظیر. خداوند جز شگفتی نیافریده است. جهان، انبان شگفتی‌هاست. برآمدن اندام گلی نازک از میان سنگ و گل و خاک، کم از تبدیل عصا به اژدها نیست. لقمه در دهان، اندکی بعد، خون است و هوش است و احساس و حافظه. معجزه است گیاه لاغری که زمین را می‌شکافد و می‌شکوفد، والبته موسی نیز به تقلید ازآن  گیاه ضعیف، یک بار نیل را شکافت. معجزه است خواب کودک در بستر آهنگ لالایی مادر، و البته عیسی نیز یک بار همین گفت و زندگی را در مرده‌ای بیدار کرد. معجزه است طعم گلابی، رنگ نسترن، وقت‌شناسی خورشید و دایگی ماه. به‌آسانی، ماه را به دو نیم کرد آن که به‌سختی دو نیمه انسان را به دیدار هم خواند. شگفت‌اند مردمی که به سیرک می‌روند تا شربت تعجب بنوشند، اما سختی زمین و نرمی هوا مدهوششان نمی‌کند. چه رازی است در اشتیاق ما به انحنای دلفریب اندام یک زن، و سردی ما از ادراک گرمای دست یک دوست محتاج؟ راستی چرا « کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد؟»  چرا « هیچ کس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت؟»

 فلسفه می‌بافیم، عرفان می‌لافیم، سیاست می‌بازیم؛ اما عرق پیشانی نانوای پیر محل، به وجدمان نمی‌آورد. کدام دروغ است؟ این یا آن؟

جهان پر از صداست؛ پر از تصویرها و جلوه‌های ویژه.

پرده وسواس بیرون کن ز گوش

تا به گوشَت آید از گردون خروش

شاعران، یک عمر سخن از یک تار زلف یار گفتند و هنوز مضمون‌های بسیاری بکر مانده است. سینماگران دوربین‌های کوچک و بزرگ خود را به‌دست گرفتند و به هر جا سرکشیدند؛ اما هنوز یک فِرم از زندگی کرم باغچه خود را به مرحله تدوین نرسانده‌اند. چه می‌کنیم در این دریای ناپیداکرانه؟ هر دری که می‌گشاییم رهی به حیرت دارد و دین که گمان می‌کردیم رسول آسمان است تا پنجره‌های معنا را یک‌یک به روی‌مان بگشاید، جز حیرانی نیفزود.

گه چنین بنماید گه ضد این

جز که حیرانی نباشد کار دین

صادق بود مرد گیاه‌خواری که بوفش را کور کرد و در بست و میان گازهای مسموم نشست. نبود؟ روح مجرد، بیگانه است و برتراند راسل دیر به فکر نوشتن اخلاق و ازدواج افتاد. حکایت ماست و دروغ‌های ما به فرزندانمان، شتر مولوی:

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا

دروغ‌اند همه، جز لحظه‌هایی که چشم به هیبت بی‌قواره تلفن دوخته‌ای تا شاید صدایی از آن بشنوی. شاید کسی، نرم و نازک، حالت را بپرسد و گوشه‌ای از دلتنگی‌های خود را در گوش تو عشوه کند. آه که چقدر دوست می‌دارمت صدای غمگین. غم مخور إنهم یَرونَهُ بعیدا و إنا نراه قریبا ...


رضا بابائی ( دیروز از میان ما پر کشید تا دلتنگی هایش را در گوش آسمان زمزمه کند)

 

نظرات 1 + ارسال نظر
379 سه‌شنبه 19 فروردین 1399 ساعت 08:55 http://nazdikeghiam.mihanblog.com

اللهم عجل لولیک الفرج

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد