من همیشه برای زندگی دو نفر بودم، دو نفر که همیشه هوای هم را داشتند.
و اگر یکی از این دو نفر می افتاد، آن دیگری بلندش می کرد؛ و اگر یکی از آن دو نفر می گریست، آن دیگری لبخندش می آورد. اگر یکی از آن دو نفر بی حوصله بود و دلتنگ بود و غمگین بود و ناامید بود، آن دیگری حتماً حوصله داشت و دلخوش بود و غم نداشت و امیدوار بود.
من آن دیگری ام را از کجا آورده ام؟ نمی دانم.
در شناسنامه ام نامی از او نیست و جز من هیچکس او را نمی شناسد. اما هست .
هر آدمی برای بودن، برای هستن، برای زندگی به دو «من » محتاج است؛ منی برای هر روز و منی برای روزهای مبادا.
منی که دل به دلش بدهد، منی که رو به رویش بنشیند، منی که پشت گرمش کند، منی که دستش را بگیرد و منی که پا به پایش بیاید...
باید بروم، آن من دیگرم صدایم می کند.
عرفان_نظرآهاری
از دید من این من ها ، یکی احساس شماست و دیگری منطق ، براتون پیش آمده که یه تصمیم بر مبنی حس بگیرید و یک نیروی دیگه توی وجودتان آن را نهی کند ؟ آن منطق شماست ، البته معمولا در اینگونه موارد احساس شما دست به توجیه میزنه و یه جوری میخواد منطق را راضی کنه ، اگر زور منطق نرسه و صرفا با حستون تصمیم بگیرید خیلی زیباست ولی مطمئن باشید کوتاه مدت است و ماندگاری ندارد ، تعادل منطق و حس و حرکت در خط میانه ، بهترین راه برای آرامش در زندگیه.
این مطلب از بانوی هنرمند خانم عرفان نظر آهاری است.
متن ها و شعرهای من آنهائیست که بدون ذکر نام و منبع، در این وبلاگ می آید.
اما در مورد مطلب پست، من گمان نمی کنم آن دو وجه وجود که همیشه هوای هم را دارند احساس و منطق باشند. این دو معمولا با هم دشمنی ندارند؟!