اگر یک بسازبفروش در حومهی شهر بودم دستکم یک زنجیر به دیوارهای زردآجری خانههای ویلایی دوبلکس نصب میکردم تا وقتی که ساکنان حومه از تلویزیون و پینگپنگ و کارهای دیگری که در خانههای کوچکشان میکنند خسته شدند همدیگر را تا مدتی زنجیر کنند!
همه عاشق این کار خواهند شد. زنها میگویند «شوهرم دیشب منو به زنجیر کشید؛ عالی بود! شوهرت تا حالا این کار رو با تو کرده؟» و بچهها با اشتیاق دواندوان از مدرسه به خانه میآیند تا مادر زنجیرشان کند. این کار به کودکان کمک خواهد کرد تا تخیلاتی را که تلویزیون از آنها گرفته دوباره به دست بیاورند و ضمناً از میزان بزهکاری اطفال هم کاسته خواهد شد. وقتی پدر از سرِ کار به خانه باز میگردد تمام خانواده دستوپایش را میگیرند و به این دلیل که آنقدر احمق است که صبح تا شب برای تهیۀ مخارجشان کار کرده او را به زنجیر میکشند! ...
دستبند و زنجیر زندگی بهتری برای ما به ارمغان میآورند...
***
مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
این که آویخته از دامنه کوه به دشت
میخرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد
ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ
از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد
پشت هر سنگ، درنگی، پس هر خار، خسی
حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد
ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت
بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد
من به هر صخره ازین فاصله میکوبم، سر
ترسم این است که این رود به دریا نرسد
عبدالجبار کاکائی