در انحنای سبز جنگل
که نفس عطرآگین نسیم
آکنده از بوی یاسهای وحشی بود
رویش جوانهای ذهنم را شکفت
احساسم زیر باران تر شد
و طراوت ،آرام و سنگین بر روحم نشست
و روحم عریان شد
عریان و سبک
مثل پرندهای اوجگرفته در دوردست آسمان،
روی دامن خورشید
روی توسن ابرهای سفید ...
و من به پرواز در آمدم
از سایههای کوچک غمزده
تا بیوزنی سیال آسمان
تا بیکران بیکران
و صدای نفسهای خدا را شنیدم
و دستهایش که مهربان بود و گرم
روی شانهام نشست
و من گریستم...
از کامنت صف شکنی که در گنجور مثنوی در مورد شمس گذاشته بودید به اینجا رسیدم. نظرتون جالب بود و البته تا حدی حیرت انگیز.
آیا شما هم شاعرید؟ شعر فوق از خودتونه ؟
بله
عالی بود این شعر
ممنون
لطف دارین. تشکر