برف می بارد و شوری کودکانه تمام وجودم را در برمی گیرد. همیشه بارش برف، روحیه ام را شاد می کند؛ یک خوشحالی بی جهت !
درخت کاجی که در چشم انداز روبرویم قرار دارد لباس سپید زیبایی به تن کرده و چشم در چشم پنجره ایستاده و دلربایی می کند؛ شاخه هایش، گاه با موسیقی نسیم، برف افشانی کرده و غوغائی در دلم به پا می کند؛ دلم می خواهد به کوچه های پربرف بروم و فارغ از دنیا و دغدغه هایش، برف بازی کنم!
شاید هم آدمکی بسازم برفی ...
آدم برفی یا آدم خاکی؟ کدامیک بهترند؟!
راستی اگر هنگامه خلقت، خدا از من می پرسید که ترا از خاک خلق کنم یا برف، چه جوابی می دادم؟!
فکرمی کنم اگر نگرشی را که امروز به زندگی دارم، داشتم برف را انتخاب می کردم؛ چرا که در آن صورت، زندگی دیری نمی پائید و من بی هیچ رنج و دغدغه و تکرار و آزاری، بسرعت در آفتاب نیمروز آب می شدم و تمام !!
اگه آدم از مخلوط خاک و برف ساخته میشد، در آفتاب نیمروز چه گل و شلی برپا میشد!
یاد شعر معروف مولانا افتادم:
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه ...