در رهگذار باد
در رهگذار باد

در رهگذار باد

در تمام عمرم ، هیچکس اینقدر زیبا با من قهر نکرد!

دخترکی خردسال کنارم نشسته بود‌؛ ساکت و خاموش و مغموم. کودکان را دوست دارم چون خودشان هستند بی هیچ نقش و  رنگ و نیرنگی،  خالص  و صادق  و بی تکلف ... 

چه می شد اگر که آدمی هیچگاه بزرگ نمی شد و همیشه کودک می ماند؟!

 موهای پریشانش نیمی از صورت او را پوشانده بود و چشمان درشتش از زیر هاله ای طلایی از گیسویش به من زل زده بود؛

کمی مضطرب بنظر می رسید؛ حدس زدم از سروصدای هواپیما می ترسد. آرام دستی به موهایش کشیدم و نوازشش کردم؛ به نوازشم عکس العمل نشان داد چشمانش را آرام بست و به سمت من متمایل شد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پدر و مادرش از صندلی روبرو با لبخندی از من تشکر کردند.

پیدا بود دخترک فرزند مشترک آنها نیست و گرنه باید لااقل یکی از آن دو، جای خود را با من عوض می کرد. دلم برای کودک بینوا سوخت؛ دوباره نوازشش کردم و برای این که از اضطرابش بکاهم و فکرش را از موضوع ترس منصرف کنم، شروع به مکالمه با او کردم:

_ اسمت چیه؟

- ویونا

- ویونا یعنی؟

_ عروس .‌..

 از او خواستم اسمم را در قالب یک مسابقه بیست سوالی حدس بزند و برای سهولت کار، حرف اول اسمم را به او گفتم.

دخترک تقریباً تمام اسمهایی را که با آن حرف شروع می شد گفت الا اسم من ! 

برای راهنمایی به او گفتم: با ماه نسبت دارم!  بعد فکر کردم که او در این سن و سال نباید معنی کلمه« نسبت» را بفهمد اما جوابی که داد خلاف این را ثابت می کرد:

- مهشید؟!

- نه ! با خورشید نسبت ندارم! ولی بخش اولش رو درست گفتی ...

با راهنمایی های من بالاخره نامم را گفت اما دوباره درسکوت فرو رفت.

از او خواستم شعری برایم بخواند؛

ناگهان سر بلند کرد و با شور و اشتیاق و حرارت، شعری کودکانه برایم خواند؛ شعر را نه با صدایش که با کل وجودش خواند، حقیقی و خالص ...

 طوری که انگار دقیقا همان لحظه خدا او را آفریده بود تا آن شعر را بخواند! خواندنی اصیل و ناب ، بی هیچ رنگ و لعابی ...

چقدردرمانده ام از توضیح این خلوص ... انگار وجود دخترک و آن شعر یکی شده بود! او کسی نبود که شعر را می خواند بلکه خودش، شعر بود! 

باز سرش را به پشتی صندلی تکیه داد وساکت شد؛ فرو رفته در خود، محزون، و این بار بی توجه به من و هرچه که هست ... 

برای اینکه حال وهوایش عوض شود شعر حاجی لک لک را برایش خواندم، سرد و بی‌روح و بی عمق!  فقط نگاهم کرد از نگاهش هیچ چیز نفهمیدم  

از شیشه هواپیما به آسمان چشم دوختم؛ به ابرهای سپید پنبه ای‌ که در جای جای آسمان خودنمایی می کردند؛ گاهی هواپیما روی ابرها می رفت و ابرها مثل یک تشک نرم پنبه ای‌ زیر ما قرار می گرفتند آه که چقدر دلم می‌خواست شیشه هواپیما را بشکافم و شیرجه بزنم توی آن ابرهای نرم نقره فام و  فارغ از دنیا و شر و شورش روی آنها دراز بکشم! 

خیال نازکم را به زبان کودکانه برای دخترک ترجمه کردم؛ هراسان سرش را از روی صندلی بلند کرد و درحالیکه با چشمانی غضب آلود و متعجب به من می نگریست با لحنی تحکم آمیز و کمی آمیخته با خشم- درست مثل اینکه مادری کودکش را از چیزی برحذر می دارد-  داد زد: اون توش خالیه!! 

بزحمت جلوی خنده ام را گرفتم؛ با آن جدیتی که در لحنش بود اصلا خوب  نبود که بخندم!

سری تکان دادم و گفتم آره راست میگی ، نباید این کارو بکنم ، خطرناکه!  

گویا موقع گفتن کلمه آخر،لحنم کمی آمیخته به تمسخر شد و او با ذکاوت خاص خود این را فهمید چرا که با حالت قهر، پشت چشمی برایم نازک کرد و سرش را به سمت دیگر برگرداند و تا آخر پرواز دیگر حتی یک کلمه با من حرف نزد!

از هواپیما که پیاده می شدم این قطعه از شعر سهراب مرتب در ذهنم تکرار می شد:

من از مصاحبت آفتاب می آیم

کجاست سایه ...


نظرات 2 + ارسال نظر
ن شنبه 4 شهریور 1402 ساعت 09:18

یادتون هست که چه شعری رو خوند؟

سلام
به طور دقیق نه، ولی مضمونش این بود که پروانه ای تفرج کنان در باغی می گشت و روی گل ها می نشست و با آنها حرف می زد و ...
دخترک وقتی حرف های پروانه را بیان می کرد خود پروانه بود! و وقتی جواب گل ها را نقل می کرد خود گل بود و زمانی که کلمات سرگردان در شعر وجود داشت دخترک واقعا تجسم سرگردانی می شد!

لیلی یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 06:35 http://lostinwonderland.blogsky.com

چه قدر قشنگ نوشتید.یادم افتاد به من از مصاحبت آفتاب می‌آیم.

سلام لیلی جان. ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد