صحن باغ پر شده از لبخندهای تو. درست مثل آن روزهای دور، مغلوب خندههای تازه شدهای... هزار قناری در گلوی تو آواز میدهند و به همان سبکی و فِرزی که نسیم از سر و گردن سبزهها عبور میکند، رد لحظهها را تا میقات باران میگیری....
سرخوشانه به دنبال تو میدوم و کوچهپسکوچههای باران را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارم. در میانهی علفزاری گم میشوی و آهنگ خندههایت در همهمهی علفها خاموش میشود. هنوز در بهت گم کردن توام که صدای لرزان و آهنگین چشمهای جوان، هوشیارم میکند. نباید دور باشد. آنجاست، زیر تنها بید مجنون. تنها بید مجنون سبزهزار
تحریرهای چشمه، کهربایی است که بیاختیار مرا به جانب درخت میکشاند. این صدا آشناتر از آن است که نامی داشته باشد. آسمان آبی، به میهمانی شاخههای بلند، افتاده و منعطف درخت آمده است. شاخهها سرگرم مغازلهای آرام با بادند. مغازلهای در همراهی تحریرهای نازک چشمه.
قطار زمان، توقف میکند و کودکی با چند تیلهی رنگی از قطار پیاده میشود. چشمانداز، کامل است.
به خاک میافتم و به تنهی درخت، تکیه میزنم.
موجکهای زلال چشمه، نیایشی دلنشین زمزمه میکنند و دستان آمرزشی، تیرگیها و خستگیها را از سینهام جارو میکند.
نفسهایم شمرده، آرام و تازهاند.
جرعهای مینوشم. زندگی خنک میشود. کودک، سرگرم بازی و جستوخیز است. دستهایش را میگیرم و از سپیدی چشمهایش، نشانی گمکردههایم را میپرسم. مردمک چشمهایش نوید آمرزش و رستگاری میدهند. روشنی بر من هجوم می آورد. از حال میروم.
به هوش میآیم. کودک رفته است. تو برابرم نشستهای و چیزی زیر لب تکرار میکنی. کلامی آشنا و شفاف است. با یک دست، انگشتهایم را تسلّی میدهی و با دستی دیگر، به ملایمت لالاییهای شبانه مادر، پلکهایم را میبندی. چیزی در گوشم زمزمه میکنی. آیات منزّه رستگاری است شاید. طعم شعرهایی میدهد که هرگز گفته نمیشوند. شعرهایی که در تنگنای واژه نمیگنجند. شعرهایی که بکارت خود را در ازدحام تکرار، از کف ندادهاند. شعرهایی که از هالهی اساطیری خود بیرون نیامدهاند.
گرمای نازکی که از لحن مهربانت منتشر میشود مرا در بر میگیرد. نفسهایم رفتهرفته از شتاب میافتند. زمان توقف کامل میکند و عقربهها، به خواب میروند.
هزاران قاصدک، در دلم بال میگشایند. هزاران گنجشک خانهگُمکرده، در من پناه میگیرند. «مثل سکوتهای میان کلامهای محبت» عریان میشوم.
میخندی و در امتداد خندههایت، تا فراسوی خواب، تا فراسوی مرگ، تا فراسوی زندگی، تا فراسوی واژه و کلام، پرواز میکنم ...
صدیق قطبی در سوگ همسرش(وبلاگ عقل آبی)
هرسال، اردیبهشت ماه که می شود، من بین دو کشش مساوی قرارمی گیرم و بین این دو کشش بلا ترجیح، بد جوری معلق می مانم:
تهران و درختان اقاقی اش، شمال و بهار نارنجش!
از طرفی، خوشه های معطر اقاقی مرا پای در گل در تهران نگه میدارد که بمانم و بوی خوش اقاقی را با تمام وجودم نفس بکشم، از طرف دیگر بوی سکرانگیز شکوفه های پرتقال به شمال می خواندم و تفرج در باغ های سبز مرکبات ...
امسال بعد از چند سال متوالی، از اقاقی ها دل کندم و جاری شدم در عطر بهار نارنج رامسر... اوه ! که چه محشر است اینجا ...
ولی ... انگار دلم پیش اقاقی هاست! آن خوشه های سپید ابدی و آن شاخه های آرام سربزیر ...
دلم می خواست باغی داشتم پر از درختان اقاقی و پرتقال! و باغچه ای پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب!
وجه مشترک تمام گل های مورد علاقه ام، بوی دلنشین آنهاست، نه جلوه ظاهری، که هیچکدام زیبایی خاصی ندارند؛
مخصوصاً بوی جادویی بنفشه وحشی که مسحورم می کند و شوری در دلم بر می انگیزد وصف ناشدنی؛ عطر آن به ناگاه تمام پنجره های وجودم را به سمت بهار و افق های روشن می گشاید و قطره قطره نور می ریزد در پیمانه تهی جانم ...
دلم باغچه ای میخواهد پر از بنفشه وحشی و نرگس و یاس و گل یخ و محبوبه شب ...
شناسنامه ات را بسوزان
تمدن را به یک سو بیفکن
و فرهنگ را به سویی دیگر!
واژه ها را پرتاب کن به دورترین نقطۀ ناشناخته ترین کهکشان دنیا !
کتاب ها را پاره کن
تلفن همراهت را بینداز در قعر عمیق ترین دریاها
و آنگاه آزاد و رها
پرواز کن تا سبزترین بهار
تا انبوه ترین جنگل روی زمین
و در مقابل یک بوته بنفشه وحشی زانو بزن
نگاه کن !
به ریزترین غنچه پنهان شده در لابلای برگ ها نگاه کن!
ناب ترین جرعه های زندگی
از درون گلبرگ های نهفته آن غنچه می جوشد ...
با نور چراغ قوه موبایل در حال عیب یابی دوربین مداربسته ساختمان بودیم
پسر خردسال همسایه همراهش بود و انباری کمی تاریک.
همسایه موبایل سنگین وزنش را به من داد و خواست نور را سمت دستگاه بگیرم تا او زوایای مختلف را بررسی کند؛ حدس مان این بود که ترانس سوخته.
نگاه نگران پسرک که چشم در چشم من دوخته بود در تاریکی توجهم را به خود جلب کرد؛
وقتی با چهره پرسشگرم مواجه شد، ابتدا کمی تعلل کرد اما سرانجام با لحن ظریف و شیرینش گفت:
مواظب باش گوشی بابام از دستت نیفته، پات خیلی درد می گیره!!
درد علی (ع) دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمههای شب خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده و به ناله درآورده است …
ما تنها بر دردی میگرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند اما این درد علی نیست؛ دردی که چنان روح بزرگی را به ناله درآورده است، «تنهایی» است که ما آن را نمیشناسیم!
دکتر شریعتی
واژه هایی درهم
قطعه هایی از غم
درد و زخم و مرهم
رنج و شادی با هم
شعر می بافم!
دشت ها و بیشه ها
فکرها، اندیشه ها
تیشه ها، ریشه ها !
ریشه های سست و محکم
شعر می بافم!
ترس و حزن و آرزو
بغض پنهان در گلو
قهر و وصل و گفتگو
عشق و نفرت در هم
شعر می بافم!
سرخوشانه، شادمان
با نخ رنگین کمان
رشته های آذرخشی بی امان
آب و آتش با هم
شعر می بافم!
شاعری یعنی همین
تا ز شوری دلنشین
یا ز سوزی آتشین
سر بر آرد آهم
شعر می بافم!
چه شوری در دلم می ریزد این نیمه شب برفی ...
شادی کودکانهای سراسر وجودم را در بر گرفته است؛مرتب سمت پنجره می روم ، نیمی از پرده را کنار می زنم و چشم می دوزم به دانه های رقصان برف که فضا را به تسخیر خود در آورده اند؛ تلألو نقره فام این بارش نرم شبانگاهی زیر نور چراغهای حیاط ،به جانم شور و شوق زاید الوصفی می بخشد ...
چه زیباست این آبشار سپید جاری از چشمه های آسمان به سوی دره های زمین ...
دشمن هرگز توی بوقِ صادقبوقی پنهان نمیشود؛
دشمن هرگز در فنجان قهوهی کافیشاپها حل نمیشود؛
دشمن هرگز به طُرهی گیسوان دختران شهر نمیآویزد؛
دشمن غبار است، غباری خاکستری که از آتشِ جهل بر میخیزد و خزنده و مخفی مینشیند روی قشر خاکستری مغز و سلولهای مغز. از آنپس همهچیز را یا سیاه میبیند یا سفید؛
یا حق میبیند یا باطل؛
یا خودی میبیند یا غیرخودی؛
و آن چشمها که خود را سفید و برحق و خودی میبیند، همهی جهان را سیاه و باطل و غیرخودی خواهد دید؛
دشمن دقیقا همین نوع نگاه است.
داعش یعنی چه؟
یعنی همین!
یعنی افراطگرایی و تندروی و [خود]برحق پنداری مطلق؛
و من که کارم این بود که هرروز مورچه را به خانهاش بر گردانم و چای را با طعم خدا بنوشم و سلام کنم به پیامبری که از کنار خانهمان رد میشود، میدانستم که بالاتر از سیاهی هم رنگی هست:
سیاهتر!
و این سیاهتر که اکنون روی سیاهی را گرفته است، همان دودی است که از گور سیاه و سفید کردن جامعه بلند شد؛
و چاره آنجا بود که باید به جای حجاببان، مهربان میگماشتید، عشقبان میگماشتید، زیبابان میگماشتید؛
نگماشتید و زشتی، زشتتر زایید؛ افراط، افراطیتر زایید، خشونت، خشم زایید؛
جامعهی بیمروّت و بیمدارا، همین میشود: داعشپرور؛
اما اینک دیگر داعش را نمیشود کشت؛
داعش آدم نیست که کشتنی باشد، ماجراست. تماشای معوج جهان است. خوانش اشتباهی دین است؛
جنون افسارگسیختهی جزم و جمود است؛
اینک نه اسلحه بهکار میآید، نه چوبهی دار؛
آنکه خود را میکشد، کجا از مجازات مردن میهراسد؟!
اینک این ماییم که میتوانیم به یاریتان بیایم!
ما:
یعنی شعر، یعنی قصه، یعنی هنر، یعنی عشق، یعنی زیبایی …
در برابر اینهمه زشتی، در برابر این غبارِ نشسته بر سلولهای منجمدِ مغز، این تعصبِ سیمانیِ جاگرفته در جمجمهها؛
نه انتقام سخت، که التیامِ نرم، چارهگر است؛
این جامعه پرستار میخواهد نه منتقم؛
درد، درمان میخواهد، بیمار دوا میخواهد، زخم، مرهم میخواهد، شهر به شفا محتاج است؛
شستن و روبیدن و زدودن زهری که به جای خون در رگان کوچه و خیابان میگردد؛
نه به یکشب و یکروز، نه به اینهفته و اینماه؛
که به سالها و به سالها و به سالها…
که به دوران باید درمان شود …
اما افسوس شما تازه به دوران رسیدهاید، درمان نمیدانید، دوا هم ندارید…
عرفان نظرآهاری
گاهی فکر می کنم حس زیبایی شناسی ما ایرانی ها مختل شده است؛ این، از وضع چهره ها و ظواهر برخی هموطنان، تا حد زیادی پیداست.
از خودم می پرسم آیا واقعاً این تغییراتی که عدهای در سر و صورت و بدن خود می دهند زیباست؟!
مثلاً ابروهایی که در صورت بعضی خانم ها طراحی یا کاشته یا هر کار دیگری( که اسمش را نمی دانم) می شود آیا واقعاً چهره را زیباتر می کند؟! آیا این ابروهای پهن و سیاه و سهمگین توی ذوق نمی زند؟!
یا مثلاً کاشتن و پیوند زدن گونه هایی که مثل یک تکه گوشت اضافه روی صورت خودنمایی میکند و به دیوار طبله کرده از رطوبت می ماند آیا واقعاً به زیبایی چهره می افزاید؟
خانم همسایه ما در سن ۵۰ سالگی عمل زیبایی پستان انجام داده و مقداری گوشت اضافه (یا هر چیز دیگر) وارد بدنش کرده و حالا از نفس تنگی می نالد، از او پرسیدم آیا همسرت اینطور خواسته؟ جواب داد:
نه، تازه شوهرم کلی در اتاق عمل دعوام کرد تا منصرفم کند!
می گفت همسرش تا لحظه عمل از این موضوع خبر نداشته و فکر میکرده زنش سرطان سینه دارد!
آن یکی خانم همسایه، ابروهایش قشنگ و طبیعی و بی عیب و نقص بود اما چند وقت است که بی هیچ اغراقی ،من از مواجه شدن با او می ترسم چون ناگهان ابروهای زمخت و سیاه و بد قواره ای در صورتش ظاهر شده که هیچ تناسبی با اجزای دیگر چهره اش ندارد؛ از طرفی اصلا مو داخل ابرویش نیست و انگار با ماژیک مشکی، یک ابروی صاف و یکدست و بی مو در پیشانی اش نقاشی کرده اند. تازه با این چهره مصنوعی، خیلی هم احساس زیبایی می کند و موقع حرف زدن، صورتش را بی اندازه جلو می آورد تا آدم را متوجه عمق زیبایی اش کند !
یاد دوستی چادری افتادم که روزی با هم در خیابان قدم می زدیم؛ آن طرف خیابان، چشمم به تابلوی یک سالن آرایش افتاد که رویش، در کنار چند واژه عجیب و غریب دیگر نوشته شده بود: «هاشور ابرو»
پرسیدم هاشور ابرو یعنی چی؟
او در حالی که متفکرانه به تابلو نگاه می کرد لبش را پیچاند و گفت:
نمیدونم ، شاید ابروها رو با یه موادی می شورند!!
آنجا بود که به خودم امیدوار شدم و فهمیدم نامتمدن تر (!!) از من هم پیدا می شود!