به نظرم مهمترین ویژگی عشق ورزی انسانی، یعنی عشق ورزی در قلمرو اخلاق، رعایت آداب پیوستن نیست، آداب دانی در مقام گسستن است. ما در مقام شکار دل محبوب سراپا هوشیار و مراقب ایم و هزار و یک دقیقه ظریف را رعایت می کنیم، اما در مقام گسستن غالباً زمخت، بی ملاحظه و بی ادب می شویم- انگار نه انگار که مسؤولیت عاشقی به مقام وصل منحصر نیست، در هنگام فصل هم هست.
همه ما کمابیش می دانیم که تجربه عاشقی در غالب موارد باران بهاری است- تند می بارد و زود سرمی آید. اما زخمهای عشق همیشه با ما می ماند. غالب زخمهایی که عشق بر روح ما حکّ می کند نه از اصل جدایی که از نحوه جدایی است. در رابطه عاشقانه افراد باروهای قلعه وجودشان را به روی هم می گشایند تا به عمق وجود هم درآیند. اما این گشودگی دل انگیز عمیقاً آسیب پذیرشان هم می کنند- قلعه ای که باروهایش گشوده است در برابر تیرهای آتشین حریف بی دفاع تر هم می ماند. این آسیب پذیری مفرط عشق را خطرخیر می کند، و در لحظه جدایی زخمهای عمیق تری بر عمق جان فرد برجامی گذارد.
به نظرم مهمترین ادب جدایی در رابطه عاشقانه این است که هیچ یک از طرفین، رابطه را بی خبر و یکسویه قطع نکند. جدایی باید گام به گام و با آگاهی و توافق طرفین رخ دهد. طرفین باید به هم فرصت و امکان تحلیل، ارزیابی، و تلاش برای ترمیم رابطه را بدهند، و اگر این همه به جایی نرسید، بکوشند رفته رفته آمادگی های روانی لازم را برای جدایی در طرف مقابل فراهم آورند. و از آنجا که عاشقی نوعی اعتیاد است، در پاره ای موارد آن کس که در رابطه “ترک می شود” باید به کمک روانشناس و حلقه دوستان مراحل ترک اعتیاد از محبوبش را از سربگذراند تا زخم جدایی به شریانهای حیاتی روح اش نرسد.
عاشق خوب آن نیست که می داند چطور دل محبوبش را شکار کند، عاشق خوب آن است که بداند چطور دل محبوبش را نشکند- حتّی در وقت جدایی. عشق انسانی بیش از آنکه هنر دلبری باشد، هنر دلداری است. / دکتر آرش نراقی
اگر من شما را برای این دوست دارم که شما مرا دوست دارید، این فقط یک داد و ستد است، مانند خرید و فروش در بازار! اما عشق نیست. عشق ورزیدن چیزی در قبال خود نمیطلبد ... اما میبینید که شما برای یک چنین عشقی آموزش ندیدهاید ... والدین فرزندانشان را به مدارسی میفرستند که فقط در آن جاهطلبی و رقابت وجود دارد. مکانی که عشق در آن جایی ندارد و به همین علت نیز جامعهای چون جامعهی کنونی ما به طور مدام در حال پوسیدگی و در ستیز و نزاع دائمی است و اگر چه سیاستمداران، قضات و به اصطلاح نجبای این سرزمین دربارهی صلح و آرامش دادِ سخن سر میدهند، اما این حرفها کوچکترین ارزشی ندارد ... ما باید کشف کنیم که عشق ورزیدن یعنی چه ...
به آدم اعتماد کنند، بهتر از آن است که به آدم محبت کنند! /جرج مک دونالد
هرگز این چهار چیز را در زندگیت نشکن: اعتماد، قول، رابطه و قلب؛ زیرا اینها وقتی می شکنند صدا ندارند، اما درد بسیاری دارند./چارلز دیکنز
به همه عشق بورز، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن./ ویلیام شکسپیر
به آدمهاى در رفت و آمد اعتماد نکنید، "می روند" به بهانه ى پیدا کردنِ آدمِ بهتر"برمی گردند"به دلیل پیدا نکردنِ آدمِ بهتر/ علی قاضی نظام
اگر خود به خویشتن اعتماد ندارید، دیگران هم به شما اعتماد نخواهند کرد./جان ماکسول
به خویشتن اعتماد کن، آنگاه راه زندگی را خواهی یافت./گوته
به همه اعتماد داشتن خطرناک است، به هیچ کس اعتماد نداشتن خطرناکترین است. /آبراهام لینکلن
به هیچ دسته کلیدی اعتماد نکنید بلکه کلید سازی را فرا بگیرید./آنتونی رابینز
هرگز به احساساتی که در برخورد اول با کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید./ آناتول فرانس
به شخصی که به هیچ کس اعتماد ندارد اعتماد نکن!/ ویلیام شکسپیر
کار کردن، عشق ورزیدن و رنج بردن، همه زیستن است ، اما تا زمانی زیستن، زندگی کردن است که بتوان شفاف بود و سرنوشت را پذیرفت ...
گاهی زندگی کردن بیشتر از خودکشی دل و جرات می خواهد ...
منتظر مردی نباش که با تو کنار بیاید. این اشتباهی است که خیلی از زن ها دچارش می شوند . تو خودت خوشبختی را پیدا کن ...
خوشبخت مُردن/ آلبر کامو
عشق واقعی، جز در رنج یافت نمی شود ... لحظه ای که عشق خرسند و خشنود شود، از اشتیاق تهی می شود و دیگر عشق نیست. خرسندها و خشنودها عشق نمی ورزند، عادتاً به خواب فرو می روند که همسایۀ دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است. هر چه انسان توانایی رنج بردن و دردکشیدنش بیشتر باشد، انسان تر است.
هنگامی که می خواستیم از دروازۀ جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را بر گزینیم، و ما که خام طمع بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادی عشق و عشق شادی را. می بایست موهبت عشق را می خواستیم نه شادی را، و آرزو می کردیم که از چرت زدن در سایه سارِ عادت، مصون باشیم ...
سرشت سوگناک هستی/ اونامونو
آلبرت شوایتزر
قورباغه
به کانگورو گفت:
هم
من می توانم بپرم هم تو
پس
اگر با هم ازدواج کنیم
فرزندمان
می تواند از روی کوهها بپرد، فرسنگ ها بپرد،
و
ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم
کانگورو
گفت: "عزیزم"
چه
فکر جالبی!
من
خوشحال می شوم از ازدواج با تو
اما
درباره قورگورو
بهتره
اسمش را بگذاریم "کانباغه"!
هر دو سر «قورگورو» و "کانباغه"
بحث
کردند و بحث کردند
آخرش
قورباغه گفت:
نه
«قورگورو» مهمه نه "کانباغه"
اصلا
من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم!
کانگورو
گفت: " بهتر"!
قورباغه
دیگر چیزی نگفت
کانگورو
جستی زد و رفت
آنها
هیچوقت با هم ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که
بتواند از روی کوه ها بجهد یا فرسنگها بپرد.
چه
بد، چه حیف
آنها فقط نتوانستند سر یک اسم توافق کنند!
نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیت جهان را کردم و همه چیز و همه کس را متعلق به خود دانستم، امروز که تهی از خودخواهیها و تصاحبها، نگاهی عاشقانه به زندگی دارم، از هرچه هست، تنها مالک تنهایی خویشم و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم. این است نظام عشق: هیچکس نبودن ...
امروز من مرهمی جز عشق که ذات درد است، برای زخمهای زندگی نمی شناسم. چه شگفت است عشق که هم زخم است و هم مرهم...
من به معجزه عشق بر فراز کهکشانها پرواز کرده ام. آیا عجیب نیست که باز در این پرواز خود را تنها یافتم. مگر چیست راز تنهایی؟ ...
در فاصله ی دو نقطه/ ایران درّودی
عشق، حبس شدن نفس در سینه با دیدن معشوق یا شنیدن صدایش نیست
هیجان نیست
آرزوی هر لحظه هم آغوشی نیست
بیدار نشستن شبانه با رویای بوسه باران کردن تن معشوق نیست
خشمگین نشوید. اما اینها عشق نیست
عشق آن احساسی است که وقتی زلزلهی عاشقی به پایان رسید، در ما باقی میماند
هیجان انگیز نیست،میدانم اما واقعی است!