باران خبر دانایی انسان رو آشفته میکنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم در مانده میشه. داناییِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلاً شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه میمیرید، چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالاً حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند.
روی ماه خداوند را ببوس/ مصطفی مستور
در خیابان های شهر راه می روم و به چهره ها، به حالت مردم، به اندامشان، به حرکات و به نگاه های بی رمقشان می نگرم. هر چه بیشتر نگاه می کنم بیشتر از خودم می پرسم: چه بر سر نوع بشر آمده است؟ در واقع به جای نوع بشر همه جا نقاب می بینم: نقاب اندوه، نقاب کینه و بغض و نقاب پریشانی. گاهی اوقات به نظرم می رسد که طلسمی شوم و خبیث بر سر شهر سایه افکنده است. وقتی همه خوابیده بودند جادوگری قدرتمند لبخند را از روی لبان مردم زدوده و به جای آن اندوه و کدورت بر چهره ها پاشیده است. فقط بغض و کینه، تهاجم و زورگویی برای انسان ها باقی گذاشته است ...
حرکت انسانم آرزوست/ سوزانا تامارو
امروز کشف مهمی کرده ام. این کشف محصول سه ماه تفکر و مراقبه است. من به طرز غریبی، که این کلمات هرزه هرگز نمی توانند بگویند چه قدر، از این کشف هیجان زده ام. آن قدر که دلم می خواهد بروم بالای ساختمان این جا و فریاد بکشم. من امروز دریافتم که سرانجام همه، بی گمان همه و بدون هیچ استثنایی، خواهیم مُرد. من امروز این واقعیت را، این یقین یگانه و یکتا را، که بی تردید و تا صد سال دیگر هیچ اثری از ما هنرپیشه های سینما، فوتبالیست ها، نویسنده ها، خواننده ها، فیلسوف ها، ملکه های زیبایی، قاضی ها، محکوم ها، رئیس جمهورهای دنیا، عاشق ها، معشوق ها، سیاه ها، سفیدها، زردها، سرخ ها و هرکس که فکرش را بکنید بر روی زمین نخواهد بود، از عمق جان دریافتم. من از این حقیقت، از این عدالت محض، از این تنها عدالت مطلق هستی که هیچ عدالتی به وضوح و شفافیت و شکوه و قطعیت و معناداری آن نیست، از این که تنها تا صدسال، فقط تا صد سال دیگر حتا یک نفر از ما شش ملیارد آدمی که حالا مثل کرم روی این تَل خاکی در هم می لولیم وجود نخواهیم داشت، به طرز به شدت سُکر آوری خوش حالم.
دویدن در میدان تاریک مین/مصطفی مستور
تفرقه درونی نفس از آنست که هر دم مطلوب خود را در چیز دیگر می بیند و به هزار چیز دل می بندد و چون مطلوب او همه از عالم کون و فساد و در معرض فنا و زوالست در اضطراب دایم است و به هیچ روی او را جمعیت خاطر دست نمی دهد ...
خاصیت عشق آنست که همه غمها و اضطراب متکثر عالم را در غم یگانه خویش غرق می کند و آن غم چون نقاب بر می دارد خود عین شادی و طربست و نقاب او تنها شحنه دور باش برای غمهای وهمی و خیالیست ... / الهی قمشه ای
اگر هستی شما تهی از عشق است، هر کاری دلتان میخواهد بکنید؛ به جستوجوی همهی خدایان روی زمین بروید؛ دست به انواع اصلاحات و عملیات اجتماعی بزنید؛ بکوشید تا در وضع مردم فقیر تغییر و بهبود ایجاد کنید؛ وارد تشکیلات و فعالیتهای سیاسی بشوید؛ کتابها بنویسید، شعر و غزل بگویید و بنویسید؛ همه بیفایده است؛ شما یک انسان مردهاید. بدون عشق، رنجها و مسایل شما افزایش خواهند یافت؛ بیوقفه و تا پایان عمر مضاعف خواهند شد. ولی با عشق هر کاری دلتان میخواهد بکنید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد؛ شما هرگز اسیر تضاد و تناقض نخواهید بود. عشق جوهر و عصارۀ فضیلت است ...
عشق و تنهایی/ کریشنا مورتی
هنگامی که شما شخص عزیزی را که دوست داشتید از دست میدهید، برایش گریه
میکنید. ولی آیا اشکهای شما بخاطر خودتان نیست؟ آیا واقعاً بخاطر کسی است که
مرده است؟ آیا تاکنون بخاطر دیگران گریه کردهاید؟ آیا هرگز برای پسرتان که در
جبههی جنگ کشته شده گریه کردهاید؟ واقعاً گریه کردهاید؟ آیا آن اشکها بهدلیل
دلسوزی و ترحم به «خودتان» و «پسر خودتان» است یا واقعاً بخاطر اینست که «یک
انسان» کشته شده است؟ ...
وقتی که شما برای خود گریه میکنید، یعنی گریه میکنید که چرا تنها شدهاید، گریه
میکنید زیرا شما را ترک کردهاند و دیگر مقتدر نیستید، آیا میتوان نام این را
عشق گذاشت؟ آیا میتوان شکایت از سرنوشت، محیط و زاری کردن مداوم را عشق نامید؟ ...
شما میگوئید زنتان را دوست دارید، این علاقه درگیر لذت جنسی، لذت داشتن
شخصی در خانه برای مراقبت از فرزندان و تهیه غذاست. شما متکی به او هستید، او
اندام و عواطف خود را در اختیار شما گذاشته است و برای شما احساس امنیت، دلگرمی،
تشویق، سلامتی و خوشبختی به ارمغان آورده است. حال فرض کنید او از شما روی
برگرداند، یا خسته شود و با شخص دیگری رابطه پیدا کند، تمامیت تعادل عاطفی شما
متزلزل و نابود میگردد ...
آنچه که شما در واقع میگویید اینست : «مادامی که تو متعلق به من هستی، دوستت
دارم، اما به محض آنکه متعلق به من نباشی، از تو متنفر میشوم، مادامی که من
بتوانم برای ارضاء نیازهای جنسی و تمایلات دیگرم به تو تکیه کنم، دوستت دارم، اما
به محض اینکه خواستههای مرا برآورده نکنی، دیگر دوستت نخواهم داشت»...
انسان زمانی عاشق میشود که رها باشد، نه صرفاً رها از شخص مقابل، بلکه رها از
خویشتن خویش.
این احساس تعلق نسبت به دیگری، به عبارت دیگر تغذیهی روانی مداوم توسط دیگران و
وابستگی به آنان، ناگزیر به اضطراب، ترس، حسادت و احساس گناه منجر میشود و تا
زمانیکه ترس هست، عشق نیست.
رهایی از دانستگی/ کریشنا مورتی
من همیشه به نظرم می رسید که مرگ از جمله پدیده هایی دراین عالم است که ما با کس دیگری نمی توانیم شریک شویم . یعنی همه ی ما ، تک تک ، به تنهایی می میریم . از اون تجربه هایی است که دیگران نمی توانند با ما مشارکت بکنند. اما شب گذشته خواب می دیدم که در حال احتضارم ، درحال مُردنم و در بستر مرگ نشسته ام و همینطور که به خودم می پیچم و با حرکتِ نرم و آهسته ای خودم را به پس و پیش تکون میدم با خودم فکر می کنم که اگر کسی در این عالم وجود داشت که عمیقاً ، با صمیم جان من ارتباط یافته بود ، در این لحظه که درحال مردن بودم تنها نمی مردم . در اون لحظه احساس می کردم که کسانی در اطراف من هستند، اما تمام این آدمها که بسیاری شان نزدیکان من بودند ، اعضای خانواده ی من بودند ، خوابند و از حال منقلب کننده و دردآوری که در وجود من میگذره کاملاً غافل و غایبند ؛ نه این که نسبت به من بی اعتنا باشند بلکه اساساً در وضعیتی هستند که نمی تونند به اون وضعیتِ بحرانیِ دردانگیزی که در عمق وجود من فوران می کند و من را به این تب و تاب و پس و پیش رفتن وا می داره دسترسی پیدا کنند. لذا هر کدوم در دنیای خودشونند . من کاملاً احساس می کردم که دراون لحظه ی احتضار ،در داخل یک حباب غلیظ کاملاً از محیط پیرامون خودم منعزل وجدا افتاده ام ، و اون احساس عمیق ، بسیار برای من غریب بود. یعنی احساس این که اگر کسی بود که من در پیش از این حالت مرگ می توانستم عمیقاً ، از صمیم جان با او ارتباط برقرار کنم و به اون عمیقترین لایه ی وجود من ،جهان من ، راه پیدا می کرد الان تنها نبودم ، یعنی الان حضورش یکباره من را از این پیله ، از این حباب غلیظ بیرون می آورد ، نه این که نمی مُردم بلکه در این آستانه ی مرگ ، ارتباط من با جهان بیرون ، با جهانی که در حال پسِ پشت نهادن او هستم ، اینگونه منقطع نمی شد . و درخواب به خودم گفتم که انسان هایی که تجربه های عمیق عاشقانه و محرمیت با انسان دیگر را از سر گذرانده اند ، آنها تنها نخواهند مرد . بنابراین باید به اون باور فلسفی ات که انسان تنها می میرد تبصره ای بزنی، انسان های غیر عاشق تنها می میرند .../ دکتر آرش نراقی
-خوب رویان آئینه می جویند تا صورت خود
رادر آن بینند وخط وخالی برآن بیفزایند .از این آئینه هابسیار هست که آدمی
روی خود را در آن نظاره کند و اگر دودو غباری بیند ، بشوید واگر نقصانی
هست به کمال آورد ؛اما کجاست آن آئینه که چهره روح و جان خویش را در آن
بنگریم و شکل و شمایل باطن خود را تماشا کنیم .
(365 روز با سعدی –ص9)
نه!
عاشق
نیستی
مقابل
محبوب ایستاده ای و
خودت
را تماشا می کنی !
***
نمی دانی
پشت
این لب ها
چه
حرف های ناگفته ای ست !
اگر
عاشقی
از
لبان معشوق بگذر و
به
کلام معشوق
دل
بسپار